جلسه مهم
آفتاب پاییزی با سماجت خودش را از درز پرده روی تخت میکشید. غلتی زدم و پتوی مخملی نرم را روی سرم کشیدم. دلم نمیخواست بیدار
آفتاب پاییزی با سماجت خودش را از درز پرده روی تخت میکشید. غلتی زدم و پتوی مخملی نرم را روی سرم کشیدم. دلم نمیخواست بیدار
انگشتان کوچکم را داخل سوراخهای دمپایی پلاستیکی میکردم. دمپایی که اندازهاش دو برابر سایز پاهای کوچکم بود. رنگش را به خاطر نمیآورم. جلوی حوض بزرگی
هر کجا را نگاه می کنم، یک جور آشفتگی آزارم می دهد. با انگشت لبه چرمی مبل را می سابم. خاک و دوده نشسته بر
هیچ ایده ای برای نوشتن ندارم. مدتی است احساس می کنم، قلم در دست نمیچرخد؛ نه اینکه قلم، بلکه فکرم درست کار نمیکند. گویی هزاران
پالتوی مشکی اش را می پوشد. روسری گلدار قهوهای را سر کرده، زیر چانه ی گرد و سفیدش گره میزند. شال پشمی را که
با کشیده شدن دستم و احساس درد شدید، چشم هایم را هراسان باز کردم. به زحمت در انعکاس نور و تاری دیدم، چهره ی
چادرش را محکم زیر چانه اش نگه داشته بود. کنار مادر و خواهرش روی سکوی جلوی چلوکبابی سرِ کوچه شان نشسته بود. دستههای عزاداری
با دستان لرزانش، عینک کائوچویی طبی اش را کمی بالا میبرد. ابروهای پرپشت سفیدش سایه ای روی چشمهای ناامیدش انداخته بود. به برگه های
صداها در گوشت به زوزه ای میماند که مدام بلند و بلندتر می شد. چیزی به خاطر نمی آوردی. گویی با این صدا متولد
ایده ی این تمرین ، بعد از دیدن لایو استاد کلانتری به ذهنم خطور کرد . به عقیده ی ایشان، اگر ما در مسیر یادگیری
آفتاب پاییزی با سماجت خودش را از درز پرده روی تخت میکشید. غلتی زدم و پتوی مخملی نرم را روی سرم کشیدم. دلم نمیخواست بیدار
انگشتان کوچکم را داخل سوراخهای دمپایی پلاستیکی میکردم. دمپایی که اندازهاش دو برابر سایز پاهای کوچکم بود. رنگش را به خاطر نمیآورم. جلوی حوض بزرگی
هر کجا را نگاه می کنم، یک جور آشفتگی آزارم می دهد. با انگشت لبه چرمی مبل را می سابم. خاک و دوده نشسته بر
هیچ ایده ای برای نوشتن ندارم. مدتی است احساس می کنم، قلم در دست نمیچرخد؛ نه اینکه قلم، بلکه فکرم درست کار نمیکند. گویی هزاران
پالتوی مشکی اش را می پوشد. روسری گلدار قهوهای را سر کرده، زیر چانه ی گرد و سفیدش گره میزند. شال پشمی را که
با کشیده شدن دستم و احساس درد شدید، چشم هایم را هراسان باز کردم. به زحمت در انعکاس نور و تاری دیدم، چهره ی
چادرش را محکم زیر چانه اش نگه داشته بود. کنار مادر و خواهرش روی سکوی جلوی چلوکبابی سرِ کوچه شان نشسته بود. دستههای عزاداری
با دستان لرزانش، عینک کائوچویی طبی اش را کمی بالا میبرد. ابروهای پرپشت سفیدش سایه ای روی چشمهای ناامیدش انداخته بود. به برگه های
صداها در گوشت به زوزه ای میماند که مدام بلند و بلندتر می شد. چیزی به خاطر نمی آوردی. گویی با این صدا متولد
ایده ی این تمرین ، بعد از دیدن لایو استاد کلانتری به ذهنم خطور کرد . به عقیده ی ایشان، اگر ما در مسیر یادگیری
کلیه حقوق برای فریده فرد محفوظ می باشد.
آخرین دیدگاهها