هر کجا را نگاه می کنم، یک جور آشفتگی آزارم می دهد. با انگشت لبه چرمی مبل را می سابم. خاک و دوده نشسته بر سر انگشتم، دلم را مانند زانوانم به درد میآورد. بوی آشغالِ مانده از دیروز، هوای گرم و دم کردهی تک اتاق خانه محقرم را غیرقابل تحملتر میکند.
پرده های مخملی کرم که حالا از کثیفی بیشتر به قهوهای می زند، مانع از ورود آفتابِ سرزده صبحگاهی می شود.
به زحمت دستم را روی عصای چوبی رنگ و رو رفتهام تکیه میدهم. پاهایم توان تحمل هیکلِ چاق و کوتاهم را ندارد.
خودم را به لبه پرده میرسانم. با همه قدرت پرده را به سمت خودم میکشمش. صدای ناله حرکت حلقه های فلزی در چوب پرده زنگ زده، مرا به یاد مهره های فرسوده ستون فقراتم میاندازد.
نور از پشت پنجره اتاق خودش را بر روی فرش لاکی پهن میکند و به من لبخندی کم سو میزند. نمیدانم چرا من هم لبخند میزنم.
از پشت گلدان های نیمه خشکِ روی کانتر چشمم به کتری می افتد. از شدت گرسنگی دلم درد گرفته. ساعت روی دیوار را نگاه میکنم.
_چرا مونس دیر کرده؟ هنوز قرصای صبحم را نخوردم. اون قرص قرمزِ مالِ قبل از صبحانه ست. طوری نیست الان بخورمش ، ولی قرص گچی بزرگِ را باید بعد از ناشتایی بخورم، وگرنه دل و روده مو به هم میریزه.
حکما کاری براش پیش اومده.
پنجره رو به حیاط را باز می کنم و هوای صبح مرا به روزهای جوانی پرواز می دهد.
_ چه زود دیر شد. آقا مجتبی توهم رفیق نیمه راه شدیها. جوانی و سلامتیم که رفت، تو هم از پیشم رفتی و من موندم این خونه دود زده.
نکنه کلیدش یادش رفته، منم که صدای زنگ را نمی شنوم.
دستم را به سمت گوشم میبرم. سمعکم را در میآورم.
_ اینهم که روشنه.
با گامهای کوتاه و با همراهی عصای چوبیام به طرف آشپزخانه می روم. سبد قرصها را از روی کابینت برداشته با لیوان آبی که از دیشب روی میز مانده، قرص قبل از صبحانه را میخورم.
_کاش ی تیکه نون میخوردم، نکنه قندم بیفته.
دستم را به طرف سبد نان می برم. کیسه نان را باز می کنم. تکیه کوچکی را در دهانم می گذارم. دندانهای عاریهای به زحمت حریف این نان های لاستیکی میشود، آن هم بدون چای و خوراکی که خیس شان کند. برای دلجویی از ناتوانیام به خودم میگویم:
_ الاناست که مونس برسه. دخترم اسیرِ من شده. هر روز باید بچهاش رو بذاره مهد، بعد بیاد کارای منو بکنه، اونم با اون اخلاقِ سگیِ شوهرش. بچم تو این دنیا تنهاست، نه خواهری و نه برادری، اینم از من. نکنه اتفاقی افتاده. نکنه بچهاش مریض شده. وای خدایا، نکنه بازم شوهرش کتکش زده باشه. لعنت به دل سیاه شیطون. خدایا نکنه بچم تصادف کرده باشه.
گوشی تلفن روی میز وسط آشپزخانه را برمیدارم. از ترس نفسم بند آمده، داغی را روی گونه هایم حس می کنم. دست های لرزانم، بیش از قبل به لرزه افتاده.
_ خدایا بچهام طوریش نشده باشه.
لب و دهانم از خشکی تلخ شده. شماره موبایلش را میگیرم، در همین حال صدای بسته شدن در حیاط آب حیاتی میشود که بدنِ کرختم را جان دوبارهای می بخشد.
گوشی را قطع میکنم. به پیشوازش به طرف در میروم.
قبل از رسیدنش به در اتاق، از پنجره میبینمش. دسته گل بزرگی در دست دارد و لبخند زیبایی به لب.
_ کجا بودی عزیزم دلم هزار راه رفت.
_ مامان خوشگلم روزت مبارک. رفته بودم برات گل بخرم. آخه امروز، روز مادره.
با شنیدن این جمله، از شوقِ به داشتنش، شوری اشکهایم تمام تلخیِ ناتوانی و نگرانی هایم را شیرین میکند.
4 پاسخ
فقط اشکمو درآورد
چه لطیف و پرمایه
به غیر از انتخاب زیبایِ سوژهی نوشتن،قشنگ مینویسی فریده جان♥️🌺
شکوه جان شما لطف دارید، خوشحالم که نوشته مو دوست داشتید🙏🪴
قشنگ بود
ممنون زینب جان🙏🪴