گاجیگا و منِ دوساله

انگشتان کوچکم را داخل سوراخ‌های دمپایی پلاستیکی می‌کردم. دمپایی که اندازه‌اش دو برابر سایز پاهای کوچکم بود. رنگش را به خاطر نمی‌آورم.
جلوی حوض بزرگی وسط حیاط ایستاده بودم. به زحمت خودم را تلو تلو خوران به لوله شیر آبی که برای شستن ظرف، کنار حوض تعبیه شده بود رساندم.
احساس قدرت و شوق عجیبی داشتم. حرکت به صورت ایستاده، آن هم با قدم هایی که به اراده خودم برداشته می‌شدند. دست هایم را برای حفظ تعادل به دو طرف باز کرده بودم. یادم هست که جوراب به پا نداشتم و خنکی هوا را از لای انگشتانم احساس می‌کردم. بلوز آستین بلند و شلوار جذبی به پا داشتم. رنگ آنها هم خاطرم نیست. با هیجان برای کشف چیزهای جدید و تجربه به اطراف نگاه می‌کردم. فکر کنم اولین باری بود که بدون مراقب و به تنهایی در خیاط قدم برمی‌داشتم. در گشت وگذار کودکانه چشمم به موجودات ریز و سیاهی که کنار شیر آب درحال حرکت بودند افتاد.
ذوق کردم که بالاخره یک موجود کوچکتر از خودم پیدا کرده بودم. روی پاهایم نشستم. انگشتم را به طرفشان بردم. صدایی از آن طرف گفت، مورچه است مامان جون.
البته به زبان ترکی گفت، (در زبان ترکی به مورچه، گاریشگا می‌گویند).
با زبان کودکانه و با شوقِ آنکه توانایی صحبت کردن دارم گفتم، گاجیگا، و مدام انگشت کوچکم را برای گرفتن مورچه بینوا روی آجرهای کف حیاط می گذاشتم و می خندیدم.
فکر می کنم در طول زندگی‌ام آن لحظه تنها زمانی بود که از یک جانور وحشت نداشتم و بدون ترس تلاش می کردم با دست بگیرمشان.
در همین حال و هوا، قطرات آب روی آجرهای کف حیاط فرود آمدند. هر قطره‌ای، نقشی بزرگ از قرمزی روی آجرها می نشاند.
قبلا اسم آن را شنیده بودم. (در زبان ترکی به باران، یاغیش می‌گویند)
ولی نمی‌دانم چرا ارتباطی با کلمه‌ی یاغیش برقرار نکردم و باهیجان زیادی رو به مادرم کردم و با خنده گفتم، گاجیگا، گاجیگا.
همان موقع چشمم به مورچه ها افتاد، متوجه شدم اسم هردو نباید یکی باشد، ولی انگار از بیان چنین کلمه‌ی سختی لذت می‌بردم، مدام باانگشت مورچه ها و نقش قطرات باران روی آجرها را به مادرم نشان میدادم و می‌گفتم، گاجیگا، گاجیگا.
از شادی بیان این کلمه، صورتم را رو به آسمان کردم. از اینکه شاهد آبپاشی آسمان بودم، خنده ام گرفته بود.
لذتِ احساسِ خیسی و خنکی و بوی خاک خیس خورده، زمان زیادی طول نکشید و خودم را در آغوش مادر دیدم.
از کنار شانه‌های مادر به کف حیاط نگاه می کردم. ارتفاع زیادی بود. با دست هایم روی صورت مادرم کشیدم و در دلم فکر کردم، مادرم چه قد بلندی دارد، برای اینکه از آن بالا به پایین پرت نشوم محکم دستهایم را دور گردنش حلقه کردم و از شادی داشتنش صورت پراز لبخندم را در آغوشش پنهان کردم.
یادآوری این صحنه از دو سالگی، همیشه برایم لذتبخش و به شدت عجیب و جالب است. جالب از این نظر که هرچه فکر می‌کنم هیچ شباهتی بین کلمه “گارشگا” و ” یاغیش” پیدا نمیکنم.
شاید بتوان گفت، این یکی از واگویه‌های نادرِ یک کودک دوساله است که به خاطرش مانده. احتمالا همه کودکان با چنین وجه اشتراکات بظاهر بی‌ربطی مواجه بوده اند که برای بزرگترها عجیب و غیر منطقی بنظر می‌رسد.
کاش این تجربیات کودکانه فراموش نمی‌شد.
کاش میشد به دنیای کودکان سری زد و خاطراتشان را نوشت.
احتمالا درآنصورت میتوانستیم زیباترین داستانها را خلق کنیم.

مطالب مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *