جلسه مهم

آفتاب پاییزی با سماجت خودش را از درز پرده روی تخت می‌کشید. غلتی زدم و پتوی مخملی نرم را روی سرم کشیدم. دلم نمیخواست بیدار شوم، ولی از صدای جیر جیر خوشخواب به خودم آمدم. هیچ وقت تختم صدا نمیداد.
ناگهان با اضطراب و عجله پتو را از روی صورتم کنار زدم و چشم هایم را گشودم. یادم آمد که در اتاق خودم نیستم.
خاک برسرم. خواب موندم. کاش به تلفنچی هتل گفته بودم منو بیدار کنه. ساعتم کو. کجا گذاشتمش.
با عجله داخل کیف دستی‌ام به دنبال ساعت می‌گشتم که صدای زنگ تلفن تنم را لرزاند. موهای آشفته‌ام را با دستی کنار زدم و با دست دیگر گوشی را برداشتم.
الو بله.
صدای زمخت مردانه‌ای با لهجه شیرین اصفهانی از آن طرف گفت،
_ سلام خانم فرد. بهرامی هستم، منشی آقای دکتر. راننده تو لابی منتظر شمان. تا ده دقیقه دیگه هم جلسه شروع می‌شه.
_بله، بله. الان آماده میشم. ممنون.
خداحافظی کرده، نکرده گوشی را روی تلفن گذاشتم و با پای برهنه به سمت سرویس بهداشتی دویدم. چند دقیقه‌ای طول نکشید که مانتو پوشیده با موهای شانه کرده و بسته، در حال مرتب کردن مقنعه‌ام بودم.
وای فرم ها رو کحا گذاشتم. یا جد میرتقی کمکم کن. نکنه تو خونه جا گذاشتم.
دستم را داخل ساکِ کنار تختم بردم. همه آمارها و کاغذها و فرم ها را یکجا بیرون کشیدم و روی تخت پخش کردم. باعجله پوشه مربوط به استان اصفهان را جدا کردم. پوشه در کیفم جا نداده بودم که صدای درآمد.
_وا یعنی چی. نکنه راننده اومده اینجا.
در را با احتیاط باز کردم. کارمند هتل با میز چرخداری پیش رو، پشت در بود.
_ خانم براتون صبحانه آوردم.
با دیدنِ میز صبحانه‌ی هوس انگیز، صدای شکمم در آمد و دل ضعفه گرفتم. بو و عطر نان تازه باعث شد بدون فکر کردن به تأخیر برای حضور در جلسه در را باز کنم و میز را مهمان سالن کرده و با تشکر غرایی مرد جوان را بدون میز به بیرون راهی کنم.
چشمم به تخم مرغ آب پز و پیاله های رنگارنگ پر از مربا های مختلف به همراه خامه و عسل و قوری پر از چای، خیره مانده بود. با انگشت کمی از مربای آلبالو را مزه کرده مستِ طعمش بودم که دوباره تلفن به صدا درآمد.
میز را رها کردم و گوشی را برداشتم.
_ بله بفرمایید.
خانم رزروشن هتل مودبانه گفت،
_ خانم فرد، راننده پایین منتظر شمان.
_بله، بله، بگید الان میام پایین.
با نارضایتی از رها کردن آن میز خوشمزه با عجله کیفم را برداشتم و برای آخرین بار نگاهی در آینه به خودم انداختم تا خدایی ناکرده، تارموی بیرون مانده ای این جلسه را به حضور در حراست وزارت خانه نکشاند. همه چیز خوب و مرتب به نظر می رسید و با خیالی راحت به سمت کفش‌هایم رفتم.
_وای جوراب نپوشیدم. خدایا جورابام کجان؟
نگاهی به شلوار گشاد و بلندم انداختم و با خودم گفتم،
_ ولش کن، روی کفشم پوشیده است و شلوارم هم بلنده. معلوم نمیشه جوراب نپوشیدم.
و باعجله پای راستم را داخل کفش کردم. سردی کف پاهایم با جسم گرد و صاف و گرمی همجوار شد.
این چیه.
کمی پایم را تکان دادم اوهم تکانی خورد.
از ترس جیغ بلندی کشیدم و پایم را با وحشت از داخل کفش بیرون آوردم و همزمان دو متری به طرف سالن پریدم.
لنگه کفش کمی دورتر از همراه دیگرش با اخمِ پنجه‌ی پوشیده و مشکی اش، مرا نگاه می کرد، ولی چیزی از داخلش بیرون نیامد.
_ خدایا این چی بود دیگه.
دست و پاهایم از ترس میلرزید. دهانم خشک شده بود. بغض داشتم. چراغ قوه ای که روی میز توالت بود را برداشتم و به آرامی به طرف کفش رفتم. نور چراغ قوه را از دور داخل کفش انداختم. بزرگترین سوسکی که در طول زندگی‌ام دیده بودم در کنج کفشم در حال نگاه کردن به من بود.
اشکم از ناتوانی داشت هم جاری می شد که باز تلفن زنگ خورد. با ترس و به آرامی از آنجا دور شدم ولی چشم از کفش برنمیداشتم. با صدای لرزانی گوشی را برداشتم و گفتم
_ بله بفرمایید.
آقای بهرامی با نگرانی گفت،
_ شما هنوز نیومدید. آقای دکتر گفتن همه تو جلسه منتظر شمان.
بغضم ترکید و با گریه گفتم،
_به آقای دکتر بفرمایید هر موقع جلسه‌ام با این سوسک داخل کفشم تموم شد، خدمت میرسم.
و با عصبانیت تلفن را قطع کردم.

مطالب مرتبط

2 پاسخ

  1. من هم باشماجیغ کشیدم،البته توی ذهنم وبعد خندیدم بلند ،حسابی بلند.برقرارباشید.🥀🥀🥀🥀

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *