حکایت‌نویسی با حرف (ظ)

ظهر بود و تابستان لحظه به لحظه با آفتابِ داغش بیشتر اظهار وجود میکرد.
نظافت روزانه تمام شده و همه جا نظیف و همه چیز منظم سر جای خودش چیده شده بود. ظاهرِ خانه، نشان از نظارت ناظمی چیره دست داشت.
اعظم به همراه همسرش کاظم، برای حفظ این نظم، مظلومانه و بدون اعتراض به اظهارات ظالمانه و لفاظی های مداوم مظفرخان که نظامی بود و تنها زندگی میکرد، سالها انجام وظیفه کرده بود؛ ولی مدتی می شد که به واسطه بیماری، دیگر از آن همه عظمت و توانایی، چیز زیادی باقی نمانده بود.
جثه‌اش نحیف و ظریف شده و دیگر نمی توانست حافظِ نظم آن خانه باشد. او که مظهر صبوری بود و دقت نظرش در نظم و نظافت، زبانزد خاص و عام، حال خودش نیازمند حفاظت و مراقبت شده بود. از این رو کاظم از مظفرخان برای درمانِ اعظم، درخواست کمک کرد؛ ولی او که شخصی ظالم و بی رحم بود، در پاسخ به این درخواست، در حالی که با غرور و احساس ظفرمندی از پله های مرمری ایوان به سمت حیاط پایین می‌رفت اظهار کرد، صرف کردن زمان و سرمایه برای از کار افتادگان عین تظاهر به نادانی است. و در ادامه موعظه‌اش گفت:
_ کاظم مواظب خودت باش. کسی که سلامتی اش را از دست داده و از عظمت افتاده، در واقع بلای عظماست و باید از او دوری کرد.
کاظم که تا آن لحظه پایین پله به حالت تعظیم سرش پایین بود و هیچ نمی گفت، با شنیدن این جمله خونش به جوش آمد و پشت به مظفرخان کرد تا از در حیاط خارج شود که ناگهان صدای برخورد چیزی با زمین او را به عقب چرخاند.
مظفرخان را دید که به شکم، کف حیاط افتاده و با ناله درخواست کمک میکند؛ ولی کاظم در حالی که برای خروج، به راهش ادامه میداد گفت:
_ حق با شماست. کسی که از عظمت افتاده بلای عظماست و باید از چنین کسی دوری کنم.

مطالب مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *