آنکِلینامولی

زن_ تو کی هستی؟
آیینه_ وا. من توام دیگه.
زن_ مگه میشه؟ من کی این شکلی شدم که خودم خبر ندارم.
آیینه_ تو خودتو دست کم میگیری وگرنه همین شکلی بودی. من که نمی تونم دروغ بگم.
زن_ آره می دونم. ولی خدایی دماغم اینقدر کوچیک و خوشگل نبود. پس چرا این شوهرِ بیشعورم اینقدر مدل دماغ خواهر ترشیده اش را تو سرم می‌زد ؟
آیینه_ اونو ولش کن حالا که میبینی یه دماغ عروسکی و سربالا داری. چقدر به صورتت میاد. با این ابروهای شیطونی و چشمای درشتت. اوف برای خودت جیگری شدی.
زن_ ولی خداییش این یکی دیگه مال من نیست. من ابروهام مثل پاچه بز سیاه و پرپشت بود. هر چی هم با موچین برش می‌داشتم، دست آخر کلیش روی پلکام شُره میکرد . چشمام هم سیاه بودن. حالا چطوری آبی شده نمیدونم.
آیینه _ این روزا این تغییرات عادیه. تو خودتو باور نداشتی. حالا میبینی که شده.
زن_ لبام چرا اینقدر باد کرده؟ انگار نیش زنبور توش گیر کرده . من یه خط لب بیشتر نداشتم . اونم یک طرفه. فقط لب پایینی معلوم بود.
آیینه_ وا، این دیگه کار نیم ساعته. همه هم انجامش میدن.
زن _ اصلا همه اینارو ول کن . بچسب به زاویه فک . غبغبم کجا رفته. عین سیرابی مغازه مش عیوض، از زیر فک تا روی جناغ سینه ام آویزون بود .
آیینه_ نه بابا انقدر ها هم نبود . دیگه داری شکسته نفسی می کنی .
زن_ دیگه باید خدایی بگیم . حالا که رو به روی خودم وایسادم صادقانه باید بگم این گونه ها اصلاً طبیعی نیستند . من دو من و نییم لُپ آویزون داشتم . راستشو بگو چطوری اینطوری شدم.
آیینه _کدوم لُپ؟ من از وقتی اینجا آمدم همیشه تو رو این شکلی دیدم .
زن_ آهان. راستی تو کی اومدی تو این اتاق؟ یعنی من تورو کی خریدم یادم نمیاد ؟
آیینه_ مگه مهمه؟ الان مهم اینه که تو دقیقاً شبیه اون هنرپیشه امریکایی شدی که همیشه آرزوش رو داشتی.
زن _ وای راست میگی . گفتم چهره ام چقدر برام آشناست . اسمش چی بود؟ آنکلینامولی. آره اسمش همین بود .کاش جاریم منو این شکلی ببینه باور کن از حسادت دق میکنه. وای شوهرمو بگو، مطمئنم منو ببینه از خوشحالی خشکش میزنه.
آیینه_ شک نکن. حالا یه دستی به موهات بکش و اون لباس نقره ای رو که خیلی بهت میاد رو بپوش.
زن_ پیراهن آبیه را می‌پوشم. به رنگ چشام میاد .
مرد _ چرا پاشدی؟ لباساتو برای چی عوض کردی؟
زن_ بهم نمیاد؟ رنگ چشامه.
مرد_ تو مگه چشات تو میتونی ببینی؟
زن_ چطور مگه ؟
مرد_ آخه از روزی که رفتیم پلکاتو بکشی بالا ، به آمپولها که حساسیت نشون دادی کل صورتت ورم کرد. چشماتم که کلاً بسته است.
زن _ پس الان من توآیینه با کی حرف می زدم ؟
مرد _آیینه ؟ کدوم آیینه ؟
زن_ اینجا. تو اتاق خوابم .
مرد_ فکر کنم تاثیرات داروئه. دکتر گفته بود احتمال داره دچار توهم زیبایی بشی.
زن_ نه به خدا خودمو تو آیینه دیدم. اونقدر خوشگل شده بودم که نگو.
مرد_ آره میدونم. لابد شبیه آنکلینامولی شده بودی.
زن_ آره ، آره. دیدی توهم فهمیدی.
مرد_ من به قیافه قبلیت هم راضیم ، آنکلینامولی پیشکش.
زن _یعنی خوشگل نشدم؟
مرد _خوشگل ؟ اونقد کج و کوله شدی که اصلا نمیشه شناختت. از خجالتم به داداشم گفتم مریضی . آخه زنگ زده بود برای آخر هفته بله برون دخترش دعوتمون کنه.
زن _ یعنی چروکهای صورتم هم صاف نشدن؟ اون همه تو پیشونیم آمپول زدن.
مرد _چرا خداییش این یکی صاف و صوف شده. ولی همش به سمت ابروهات شُره کرده. دیگه ابروهات کاملا چسبیدن بیخ مژه هات.
زن _ وای دیدی چه خاکی بر سرم شد. مرده شورتو ببرن آنکلینامولی.

مطالب مرتبط

22 پاسخ

  1. به نظر من یه دیالوگ خیلی خوب بود، یعنی من دوستش داشتم😂👌🏻
    خیلی راحت نوشته شده بود و این خوب بود.

  2. با سلام، خیلی عالی و خواندنی👍👍👍👍

    فقط چون بهتره تو دیالوگ نوشته به شکل شکسته نویسی باشه. دو سه جا باید اصلاح بشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *