ماجراهای دَخو و فَخو ( شماره ۱)

تو خجالت نمی کشی؟ اون چرت و پرتها چی بود که دیشب تحویل ملت دادی؟ آخرش هم که منو مسخره کردی .
چشم هایم از تعجب و ترس داشت از حدقه در می‌آمد. می‌دانستم خواب هستم، ولی هرچه تقلا میکردم نمی‌توانستم بیدار شوم . نفسم به شماره افتاده بود. خیس عرق شده بودم . خواستم حرفی بزنم که سیبیل های تاب خورده اش ، مانند شلاقی بلند شد و دور دهانم پیچید و مانعِ حرف زدنم شد. همان موقع، مشتی لغت مانند تکه‌های پازل از دهانم که از پیچیده شدنِ سیبیلِ او نیمه باز مانده بود، بیرون ریخت . خواستم دستم را طرف دهانم ببرم که دیدم مشت مشت حرف و لغت از لابلای انگشتانم فوران کرده ، همه به زیر پاهایش روان می‌شوند . سرم را که بلند کردم تا نگاهش کنم، اخمی کرد و گفت:
_ چیه؟ زبونت رو موش خورده. دیگه بلبل زبونی یادت رفته . خیال کردی تودو روزو چهارتا صفحه نوشتن، میتونی نویسنده بشی؟ من خودم این لغت ها را در اختیارتون قرار دادم . حالا بر علیه خودم ازش استفاده می کنی. تازگی‌ها هم که یه قوطی دستتون گرفتید و چند تا ضربه بهش می زنید ویک عمر زحمتِ من جلوی چشمتون به ردیف می‌شن . اسمش را هم گذاشتید واژه یاب .
چشمهایش را بُراق میکند . صورتش رابه سمتم نزدیکتر کرده با صدای آهسته و خشداری می گوید:
_همش زیر سر اون استاد شاکلا خانِ.
وگرنه عقل شما به این چیزا که نمی رسید.
با نگاهم التماسش می کردم تا جوابی در دفاع از خودم داده باشم ، ولی آنقدر عصبانی بود که مجال نمی داد. دست آخر که سیل حرکات کلمات از دستانم تمام شد، دستی لای موهایم کردم و دوتا استیکر بیرون آوردم و جلوی پاهایش انداختم. 🙏😲
کمی عینکش را جابجا کرد. دستی به لبه ی یقه کت مشکی اش کشید و کمی رو به جلو خم شد. از پشت همان سیبیلهای تابیده ی بلندش که با آنها لبهای مرا پوشانده بود گفت :
_اینا چی ان؟
دو دستم را روبه روی صورتم به هم چسباندم و ملتمسانه نگاهش کردم .
با حرکت سرش، سبیل هایش در چشم به هم زدنی از دور دهانم باز شد و به حالت اولیه و کوتاه پشت لب های قیطانی اش، روی صورت عصبانی ایش جا گرفت.
نفس راحتی کشیدم. روی صندلی چوبی پشت نرده ای که کنار دستش بود نشست و گفت:
_ خوب بگو.
گفتم:
_ اینا استیکر هستند. یعنی علامت هایی برای گفتن همان کلمه هایی که شما از من همه شان را گرفتید. با اونها، داشتم میگفتم، خواهش میکنم دهانم راباز کنید.
_ حقم‌بود. مال خودم هستن. شما هرچی کلمه و اصطلاح دارید ، صدقه سرِیک عمرزحمتهای منه. حالا اجازه نمیدم ازشون اینطوری ناشیانه و خجالت آور استفاده کنید .
من در حالی که وسط همان اتاق نیمه تاریکِ خالی، کف زمینِ لخت نشسته بودم ، به حالت احترام کمی جابجا شدم و چهار زانو جلویش نشستم و گفتم:
_ من غلط کنم . کی به شما بی ادبی کردم. مدتی است که کتاب چرند و پرند شما را می‌خوانم و از کلمه به کلمه اش لذت می برم و نبوغ شما را تحسین می کنم.
_ اِ ؟ برای همین با اون اسم مسخره فَخو که به خودت نسبت دادی منو مسخره کردی؟ فکر کردی هر کسی از جاش بلند بشه و اول حرف اسمش رو بذاره کنارِ دخو، طنزنویس میشه ؟ نخیر خانم . تو کجا دخو کجا.
_ بابا به خدا اون کلمه همینطوری اومد تو ذهنم. قصدم مسخره کردن شما نبود.
_حالا اون به کنار. اصلاً کی اجازه داد متن به اون زیبایی و وزینی منو به اون حرفای صدمن یه غازِ خودت ارتباط بدی؟ بااین افتضاحی که تو ببار آوردی، اون مقاله را کلا باید ریخت تو جوی آب.
از دیشب هر وقت کلماتت رو کنار جملات خودم میبینم، تنم تو گور میلرزه . این درسته بعد از این همه سال آرامش و خدا بیامرزی که از مردم شنیدم ، یک ناشی مثل تو پیدا بشه و اینطوری آبروی شاهکار منو ببره؟ آخرشم اسمم رو مسخره کنه. فَخو؟؟؟؟؟
_ استاد باور کنید قصد مسخره کردن شما را نداشتم. اتفاقاً با این روش می خواستم قلم شیوای شما را با آن اصطلاحات زیبایتان دوباره به خواننده ها یادآوری کنم. به همین دلیل از مقالات شما اسم بردم. همیشه استاد شاکلا هم همین رو میگن . میگن منبع متنی را که ازش استفاده می‌کنیم رو حتما ذکر کنیم. من احساس کردم تو این وضعیت کرونا، از این مسئله کاری که با آقای سقا با حمزه برایم پیش آمده بود استفاده کنم و با این بیانِ طنز ، هم حرفم را زده باشم هم لبخندی روی لبای دوستانم آورده باشم.
_ آهان، خوب شد خودت گفتی. این کرونا چیه که بهش اشاره کرده بودی؟ اصلا تو فرهنگ لغت من نبود. اینقدرهم به شاکلا خانتون پُز نده . به قول اون ضرب المثل قدیمی که میگه ” ابرو به من کج نکن، شاکلا خان یارمه “. اون خودش دوست و ،یار و رفیق منه. خیلی حرمت کلمات من را نگه میداره. بهش افتخار میکنم. با کارهای خیری که با کلمات و جمله سازیهاش انجام داده، روحم را شاد کرده. فک کردی مثل تو تازه به دوران رسیده است.
من که از شنیدن این حرفها ختده ام گرفته بود، ناخودآگاه با صدای بلند زدم زیر خنده. بادیدنِ خنده های من ، عصبانیتش بیشتر شد. از جایش بلند شد و به طرف من آمد . تمام قد بالای سرم ایستاد و گفت:
_بفرما، الان هم داری منو مسخره می کنی. خودت هم بودی بعد ازاینهمه سال زیرِخاک موندن مغزت خالی می شد.
و همین طور که کلاهش را از سرش بر می‌داشت کاسه سرش را رو به صورتم پایین آورد و گفت:
_ بفرما خالیه خالی شده.
نگاهی انداختم .توی کاسه ی سرش پیدا بود . ولی داخلش هنوز یک مشت کاغذ وتعداد زیادی کلمه در حال چرخش بودند. گفتم :
_استاد خالی که نیست، پر از کلمه وکاغذِ.
همینطور که سرش را بالا می‌آورد، کلاه لبه دارش را روی سرش گذاشت و گفت:
_آره هنوز خیلی از مقاله هایی که تو صوراسرافیل نوشته ام رو یادم هست. بیشتر کلمه های لغتنامه ام را هم فراموشم نشده. ولی خوب، ضرب المثل ها رو زیاد یادم نمیاد . یعنی یه جورایی قاطی پاتی شون می کنم.
و همینطور که حالت محزونی به خود گرفته بود پشت به من کرد و در حین رفتن گفت:
_ به اون آقای سقا با حمزه تون هم بگو، منم از رنگ کرم قهوه ای خوشم نمیاد. سیاه و خاکستری هم که مال مراسم عزاست. کمی سلیقه به خرج بده.
و همینطور که در تاریکی گم می شد، مدام صدایش آهسته و آهسته تر می شد. پژواک جملاتش به گوش می رسید که می گفت :
_بیچاره استاد شاکلا خان از دست شما چی میکشه. بیچاره شاکلا خان . شاکلا خان . کلاخان…
من هم مدام فریاد میزدم:
_ استاد دهخدا لطفا نرید . من نمیخواستم شما را مسخره کنم . استاد. استاد.

مطالب مرتبط

14 پاسخ

  1. فریده عزیز
    از خواندن بخش‌های مختلف سایت حظ کردم. این مطلب عالی بود و منم هم چند باری سعی کردم، از طنز چرند و پرند الهام بگیرم و درنتیجه مطلب برایم بسیار جذاب‌تر شد.
    سپاس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *