بازمانده

و تو که آخرین بازمانده ی دوستان دوران دبیرستان هستی، در حالی که سیگاری را گوشه ی لبت آویزان داری، از کافه بیرون می زنی.
آن قدر بی حوصله هستی که، سیگارت را خاموش، همراه خودت می کنی.
در طوفان پاییزی ، کنار اسکله ی متروکِ شهر کوچکتان ، پیاده به سمت مخفیگاهت سلانه سلانه راه می روی.
شلوار پاچه گشادت که کاملا از مد افتاده، گل و لای مسیر پرچاله چوله ی کوچه پس کوچه ها را به همراه می آورد و تو از اینکه پارگی کفش کتانی ات را زیر آن پاچه های گشاد پنهان کرده‌ای، احساس خوشایندی داری .
عابرین بدون توجه به تو، هر کدام به زندگی خود مشغولند. حتی وقتی تنه ای به تو می زنند، انگار که تو را نمی بینند . با عجله دنبال کاری هستند. با خانواده یا به تنهایی؛ فرقی نمی‌کند، مهم این است که تو را نمی‌بینند.
لحظه هایی به خودت و بودنت شک می کنی. نکند وجود نداری ؟ بودنت در این وضعیت برای خودت هم رضایت‌بخش نیست.
مدتهاست که جلوی آیینه نبوده ای. چهره ی رنگ پریده ات را ندیده‌ای. حتما آنها هم مثل خودت از دیدن این چهره زار و نزار فراری هستند .
هوا تقریباً تاریک شده، چراغ های گازی سر کوچه ها یک یک توسط ماموران شهرداری روشن می شوند. تو که عینک ته استکانی ات را به زحمت با آن دسته ی شکسته، روی بینی عقابی ات نگه داشته‌ای ، مسیر خودت را طی می کنی.
چرا به خانه نمی رسی . امروز راه طولانی تر شده . کاش در همان کافه می ماندی. به یاد ایام قدیم، آن وقت ها که همه ی رفقا دور هم جمع می شدید.
هر هفته شبهای جمعه تا وقت سحر، همان جا می‌ماندید ، می خوردید و می نوشیدید. چقدر حرف برای گفتن داشتید. ولی حالا، حالا فقط تو تنها بازمانده ی آن گروه پنج نفره هستی. و این عادت رفتن به کافه در شب‌های جمعه ، هنوز فراموشت نشده .
ولی چه فایده ای دارد. آنقدر بوی نای تنهایی می دهی که حتی آن کافه و کافه دار پیر هم حوصله ات را ندارند . به زحمت ساعتی میمانی ، نیمروی میخوری و لیوانی به یاد ایام گذشته مینوشی .
آکاردئون زنِ پیر همچنان با همان شور و هیجان می نوازد ، ولی تو برعکس آن روزها، دیگر حال رقصیدن نداری.
دیگر الیزابت هم نیست که دست در دست او بچرخی و برقصی. با خودت می گویی: من چرا نرفتم. کاش با آنها به سفر رفته بودم. اگر می رفتم ، حالا مجبور به تحمل این تنهایی نمیشدم.
آن سفر لعنتی. تو هیچ وقت فکر نمیکردی که پیشنهاد ویک برای یک سفر یک روزه، این همه طولانی شود.
سفری که هر چهار دوست و یار تو را از تو گرفت و آن جاده لعنتی.
کامیونی که راننده مستی هدایتش می کرد . هدایت به سمت اتومبیل ویک و چند لحظه بعد…

مطالب مرتبط

10 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *