چادرش را محکم زیر چانه اش نگه داشته بود. کنار مادر و خواهرش روی سکوی جلوی چلوکبابی سرِ کوچه شان نشسته بود.
دستههای عزاداری پشت سر هم در صف های طولانی از پیش چشمانش عبور می کردند.
بوی دود اسپند و صدای سنج و طبل هیجان روز عاشورا در دلش زنده می کرد.
دراین بین، سینی های پر از لیوان های شربت به هنراه تخم شربتی و شیر او را مهمان نوشیدنیهای نذری می کردند.
از اول محرم هر روز منتظرِ صبح عاشورا بود، برای دیدن دستههای زنجیرزنی و سینه زنی، برای دیدن علم ها و پرچم ها و کوتلهای کوچک و بزرگی که توسط عزاداران حمل می شد.
آنچنان محو تماشا می شد که گویی خودش وسط دسته قرار دارد.
مادرش هرازگاهی باشنیدن نوحه، صورتش را با لایهای از چادر مشکی پوشانده و گریه میکرد.
خواهرش که ۵ سال بزرگتر از او بود به همراه دخترهای همسایه که هم سن و سال او بودن، مشغول صحبت بود.
راضیه منتظر دیدن دسته شتران بود. هرسال این دسته ظهر عاشورا، مراسمِ تعزیه در میدان محل برگزار می کردند. تماشای تعزیه، مثل دیدن فیلم برایش جذاب بود.
مدام از جایش بلند می شد تا بتواند خیابان را بهتر ببیند. عابرینی که جلوی او می ایستادند مانع از دیدن او می شدند. نگران بود شتران را نبیند. مادر مدام دستش را می گرفت و او را به نشستن وا میداشت.
نگهداشتن چادر، کلافه اش کرده بود.
اولین سال بود که چادر سر میکرد.
گرمش شده بود. سر کردن چادر مشکی در تابستان به نظرش کار سختی می آمد. هنوز در کش وقوسِ نگه داشتن چادر و نشستن پیش مادر بود که صدای زنگوله های شتران را شنید.
ناخودآگاه دستهایش را از چادر رها کرد و از پیش مادر بلند شد.
بدون درنگ از لابلای مردمی که مابین پیاده رو و خیابان ایستاده بودند، خود را بیرون کشید و وارد خیابان شد.
هنوز اطرافش را درست ندیده بود که خود را مقابلِ شتری عظیم دید.
2 پاسخ
به به شور و حال حسینیه و ایام محرم رو برام زنده کرد..
خداقوت خانم فرد
ممنون. راستش رابخوام بگم، این داستانک را به یاد دوران کودکیم نوشتم. خوشحالم که دوست داشتید🌺😊