تنهایی

 

با دستان لرزانش، عینک کائوچویی طبی اش را کمی بالا میبرد.
ابروهای پرپشت سفیدش سایه ای روی چشم‌های ناامیدش انداخته بود.
به برگه های جواب آزمایش چشم دوخته بود. دست همسرش را گرفت و از پیشخوان آزمایشگاه دور شد.
_مثبتِ؟
مرد در حالی که برگه ها را زیر و رو می کرد، به همسرش نگاهی انداخت و گفت:
_ آره.
_ یا خدا.
مرد روی یکی از صندلی های استیلی که درلابی بیمارستان به ردیف چیده شده بودند نشست.
زن رنگ به رو نداشت. با شنیدن این خبر عرق سردی روی صورتش نشست.
از پشت قاب عینکِ گردش مردم را تماشا می‌کرد. سکوت کرد و کنار همسرش نشست. طی چند روز گذشته غذای درست و حسابی نخورده بودند.
درواقع نه اشتها داشتند و نه غذایی برای خوردن.
مرد دست همسرش را گرفت و نوازش کرد وبا حالتی که می‌خواست به او آرامش دهد گفت:
_ فکر کنم بهتر باشه تو هم تست بدی. این چند روزه همش تب داشتی. احتمالاً تو هم درگیر شدی.
زن بغضش را قورت داد و آرام زمزمه کرد:
_ کاش بچه ها پیشمون بودن.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *