سقوط

 

صداها در گوشت به زوزه ای می‌ماند که مدام بلند و بلندتر می شد.
چیزی به خاطر نمی آوردی. گویی با این صدا متولد شده‌ای و دنیایت همان صدا بوده.
کم‌کم بوی خاک وجود بینی ات را یادآوری می کند. سوزش پوست دست هایت تو را وادار به حرکت می سازد.
ناخودآگاه چشمهایت را باز می کنی. قدرت تکان خوردن نداشتی. در ارتفاع نیم متری صورتت، ستون بتنی را تشخیص دادی.
پاهایت را حس نمی کردی، ولی سردرد شدیدی آزارت می داد.
سرت را چرخاندی. چیزی جز خاک و ستون های شکسته و چوب ها و تیرآهن های خمیده قابل تشخیص نبود.
همانطور که دراز کشیده بودی به دنبال منبع نور می گشتی. سرت را به زحمت کمی بالا آوردی. درد در ناحیه کمر و گردن کشنده بود.
جلوتر از پاهایت پنجره ای دیده می‌شد که شیشه‌های شکسته و چهارچوبش خمیده شده بود. بیش از دو سوم ارتفاعش از خاک و بلوک سیمانی پر شده بود، ولی از لبه بالایش دسته ای نور وارد محوطه ای می شد که تودر آن گیر افتاده بودی.
به زحمت به کمک دست هایت تنه خود را بالا کشیدی که بنشینی.
هنوز حسی در پاهایت نداشتی. دستت زخمی شده بود و خونش بلوز سفیدت را رنگین کرده بود.
سمت چپت، ارتفاعِ پایین تری از جایی که تو بودی داشت.
تیزی تکه های شکستگی سرامیک زیر دستهایت مانع از حرکت بیشتر می‌شد. میخواستی تکانی به خود بدهی که ناگهان، همه جا دوباره به لرزه در آمد.
و تو همان طور که دوباره با همه ی آوار به زیر سقوط میکردی، صحنه ی زلزله ی قبلی را به یاد آوردی.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *