شفا
بلند قدتر از من بود. در آغوشش که فرو می رفتم، در دل آرزو میکردم این گرمای پر مهر را دوباره و دوباره تجربه کنم.
بلند قدتر از من بود. در آغوشش که فرو می رفتم، در دل آرزو میکردم این گرمای پر مهر را دوباره و دوباره تجربه کنم.
هر طرف را نگاه می کردی چیزی روی زمین افتاده بود. یک لنگه جوراب مشکی ، حوله ی قهوه ای کوچک، بالشی که هنوز جای
گلبانو موهای بلندش را بافته، پشت سرش میاندازد. روسری سفید گلدارش را زیر چانه اش گره می زند. در آیینه ی روی طاقچه به خود
سامان همینطور که به چرت و پرت های احمد گوش میکرد، لیوانچایی اش را از روی کانتر آشپزخانه برداشت، قندی در دهان گذاشت و
منصوره سیفون توالت را کشید .تی را برداشت. جلوی روشویی ایستاد . موهایش آشفته روی پیشانی عرق کرده اش چسبیده بود. دستکشهای سبز دستش
هرچند ثانیه یکبار به ساعت کامپیوتری مچی ام نگاه میکردم. پاهایم از صندلی آویزان بود. از استرس و بی حوصلگی مدام پاهایم را به
دلم نمیخواهد بیدار شوم . چشم هایم برای باز شدن، مقاومت نشان میدهند. تیک تاک ساعت دیواری مادربزرگ، که تنها یادگاری خانواده فراموش شده
چشمهایش بسته بود . برای اولین بار خنکای وزش نسیم را در تمام اندام لاغرش حس می کرد. کمی سردش شده بود. از شدت
ابروهای پرپشت و پیوسته اش را با اخمی از روی خشم ، به هم گره کرده بود. انگشتان استخوانی و چروکیده اش را
:مردی میانسال با وضعیت مالی عالی با قلبی شکسته و تنها” ساعت طلایی اش را از جیب جلیقه ی مارک دارش خارج می
بلند قدتر از من بود. در آغوشش که فرو می رفتم، در دل آرزو میکردم این گرمای پر مهر را دوباره و دوباره تجربه کنم.
هر طرف را نگاه می کردی چیزی روی زمین افتاده بود. یک لنگه جوراب مشکی ، حوله ی قهوه ای کوچک، بالشی که هنوز جای
گلبانو موهای بلندش را بافته، پشت سرش میاندازد. روسری سفید گلدارش را زیر چانه اش گره می زند. در آیینه ی روی طاقچه به خود
سامان همینطور که به چرت و پرت های احمد گوش میکرد، لیوانچایی اش را از روی کانتر آشپزخانه برداشت، قندی در دهان گذاشت و
منصوره سیفون توالت را کشید .تی را برداشت. جلوی روشویی ایستاد . موهایش آشفته روی پیشانی عرق کرده اش چسبیده بود. دستکشهای سبز دستش
هرچند ثانیه یکبار به ساعت کامپیوتری مچی ام نگاه میکردم. پاهایم از صندلی آویزان بود. از استرس و بی حوصلگی مدام پاهایم را به
دلم نمیخواهد بیدار شوم . چشم هایم برای باز شدن، مقاومت نشان میدهند. تیک تاک ساعت دیواری مادربزرگ، که تنها یادگاری خانواده فراموش شده
چشمهایش بسته بود . برای اولین بار خنکای وزش نسیم را در تمام اندام لاغرش حس می کرد. کمی سردش شده بود. از شدت
ابروهای پرپشت و پیوسته اش را با اخمی از روی خشم ، به هم گره کرده بود. انگشتان استخوانی و چروکیده اش را
:مردی میانسال با وضعیت مالی عالی با قلبی شکسته و تنها” ساعت طلایی اش را از جیب جلیقه ی مارک دارش خارج می
کلیه حقوق برای فریده فرد محفوظ می باشد.
آخرین دیدگاهها