انتقام

 

 

ابروهای پرپشت و پیوسته اش را با اخمی از روی خشم ، به هم گره کرده بود. انگشتان استخوانی و چروکیده اش را بر هم می فشرد.
روی صندلی چرخ دارش چرخی زد . صدای چرخ های صندلی که زنگ زده بودند، در اتاق نیمه تاریک پیچید .
لامپ کوچک بالای میز چوبی کارش، سوسو می زد.
زردی چوبِ میز ، از کثیفی و کهنگی به قهوه‌ای میزد.
هنوز احمد، کارمندش، بیرون نرفته بود.
صدای او را که با آبدارچیِ شرکت صحبت میکرد را می‌شنید .
عصایش را برداشت . کاغذ روی میز را با دست دیگرش مچاله کرده به طرف در حرکت می‌کند.
قبل از رسیدن به در، دوباره برگه را جلوی صورتش گرفت .
دستخط احمد و امضایش بود.
بالای برگه درشت نوشته شده بود استعفا نامه.
حالا که او بیش از نیمی از سهام شرکت را تصاحب کرده بود میخواست ، ترکش کند. آن هم بعد از خیانت به دخترش .
همه سهام دخترش را قبل از طلاق با فریب دادن او بالا کشیده بود.
پیرمرد همینطور که در را باز می کرد با خود زمزمه کرد، حالا نوبت من است که انتقام دخترم را بگیرم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *