شفا

بلند قدتر از من بود. در آغوشش که فرو می رفتم، در دل آرزو می‌کردم این گرمای پر مهر را دوباره و دوباره تجربه کنم.
همیشه عینک به چشم داشت و لبخندی که گونه های زیبایش را برجسته تر می کرد. مدتی بود که پوستش به زردی می رفت. زیر چشم هایش گود افتاده بود. توان نشستن نداشت و برای نفس کشیدن وابسته به ماسک اکسیژن بود.
مدام نگران تمام شدن کپسول اکسیژن بود.
اتاقش را نیمه تاریک نگه میداشتیم .
آپارتمان باحضور همه، در سکوتی مرگبار فرو رفته بود؛ و او که از درد توان خوابیدن نداشت مدام ناله میکرد.
و ما. ما که نمی‌دانستیم برای او چه بخواهیم. آرامش او یعنی تمام شدن ثانیه هایی که پیش ما بود؛ و ماندنش، زجری بی امان برای او.
با صدای حباب های مخزن آب دستگاه اکسیژن، با هر دم و بازدمِ او، ما هم ناخوداگاه ریتمِ تنفس او، نفس می کشیدیم و بدون آن که کاری از دستمان بر بیاید منتظر، تماشایش می‌کردیم.
آن غروب، بیش از روزهای قبل آسمان صحنه ی رنگ آمیزی بود. زرد و نارنجی، لابلای آبی نیلگون که به کبودی می زد، دلِ آدم را به درد می آورد. مثل تصویر آخرالزمان بود.
تابلویی از آخرین صحنه ی یک زندگی.
زندگی دختر جوانی که به امید معجزه، دو سال با سرطان جنگید و حالا ، در روز نیمه شعبان و به امید شفا از امام زمان، آخرین غروبِ زندگی‌اش را به نظاره نشسته بود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *