نفس

 

سامان همینطور که به چرت و پرت های احمد گوش می‌کرد، لیوان‌چایی اش را از روی کانتر آشپزخانه برداشت، قندی در دهان گذاشت و وارد سالن شد.
در حین نشستن روی مبل، لیوان‌چایی را هورت کشید؛ ولی از شنیدن حرف های خنده دار احمد آنچنان خنده اش گرفت که نتوانست محتوای دهانش را قورت دهد.
راه تنفسی اش گرفته بود و در یک لحظه بدون آنکه توان کنترل خودش را داشته باشد، ناخودآگاه هر آنچه در دهانش بود را به سمت خواهرش سمیرا ، که روی مبلِ روبرویش نشسته بود، پرت کرد؛ ولی ته مانده قند در انتهای گلویش جا ماند.
در حینِ نفس گرفتن، همه قند آب شده به سمت حلقش حرکت کرد و راهِ تنفسش را گرفت.
همه دور و برش جمع شدند. سامان سرش را به پشتی تاجدار مبل تکیه داده بود و دهانش باز و چشمانش گرد شده بود .
هر چه دست و پا میزد نمی توانست نفس بکشد.
هر کسی می خواست کمکی کند.
هیاهویی به پا شده بود؛ ولی همه جا لحظه به لحظه در پیش چشمِ سامان تاریک و صداها نامفهوم تر میشد.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *