:مردی میانسال با وضعیت مالی عالی با قلبی شکسته و تنها”
ساعت طلایی اش را از جیب جلیقه ی مارک دارش خارج می کند. هنوز دقایقی فرصت داشت، تا قبل از شروع جلسه هیئت مدیره تصمیمش را بگیرد. استعفا از ریاست و چشم پوشی از میلیونها دلار، یا ماندن و جدایی از همسرش.
چشمش به قاب عکس روی میز کارش افتاد. با خود فکر کرد، در آن سفر چقدر جوان و پر انرژی بودند . همسرش هم زن زیبا و بانشاطی بود.
چقدر از بودن کنار هم لذت می بردند.
بلند میشود. به سمت پنجره اتاق کارش می رود . برف میآمد. کوه روبرو، کاملاً سفید شده بود. روز به لحظاتِ پایانی اش نزدیک میشد.
از بالای برج می توانست تمام شهر را ببیند . در خیلی از این خیابان های شلوغ، صاحب ملک و شرکت بود. کارمندان زیادی داشت ، ولی خانواده نه.
آخرین دیدگاهها