عطسه

 

پالتوی مشکی اش را می پوشد. روسری گلدار قهوه‌ای را سر کرده، زیر چانه ی گرد و سفیدش گره می‌زند. شال پشمی را که سال‌ها پیش بافته بود را روی سرش می‌اندازد. عصایش را که از فوت شوهرش همدم و همراهش شده بود را به دست می‌گیرد.
از پنجره آشپزخانه نیم نگاهی به آسمان ابری می‌اندازند. چتری را که پشت در به دیوار تکیه داده شده را در دست گرفته کمی مکث میکند و با خودش می‌گوید:
_ با عصا نمیتونم چتر دستم بگیرم. عصا واجب‌تر از چترِ. انشالله تا برگردم بارون نمیزنه.
چتر را دوباره در جای خودش گذاشته از در خارج می شود. کیفِ کوچکش را داخل جیب پالتواش می‌گذارد.
کلید را در قفل در چرخانده به طرف حیاط حرکت می‌کند.
هنوز از در حیاط خارج نشده که صدای رعد و برق اورا وادار به مکث می کند.
می‌خواهد برگردد، ولی بعداز کمی تامل، در حیاط را باز کرده وارد کوچه می‌شود.
نم نم باران گونه های سرخش را لمس می‌کند. لبخندِ ناخودآگاهی از سر شکرگزاری برای نعمت باران، مهمان لبانش می‌شود.
می‌خواهد تندتر قدم بردارد، ولی پشتِ خمیده اش یاری اش نمی کند.
با خود زمزمه می کند:
_ خدا بیامرزدت عباس آقا، تو که بودی، هر پنجشنبه با هم میرفتیم امامزاده. هم فال بود هم تماشا. قربون جدش برم که من و تو رو بهم رسوند. این زیارت ها هم یادگاری همون نذرِ دوران جوانی و عاشقیِ توئه. درسته بچه دار نشدیم، ولی بودن کنار تو به داشتن هر بچه ای می ارزید. حالا که تو رفتی، نوبت منه نذرش کنم که دوباره من و تو رو بهم برسونه.
موقع گفتن این جمله جوانی که از کنارش عبور می کرد، عطسه ای زد.
پیرزن لبخندی میزند و می گوید:
_ انشالله که خیره.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *