تباهی

_اومدم. پناه بر خدا. مگه سرِ بریده آوردی. کیه؟
زنگ در حیاط پشت سر هم زده می شود.
رقیه خانم چادر نمازش را دور کمرش جمع می‌کند و دمپایی پلاستیکی را با سرعت به پا میکند.
_ وای خدا این وقت ظهر کیه؟ اومدم بابا اومدم.
کلاغ پیر ساکن درخت کاج قدیمی کنار حوض، با او همنوا شده، قارقارش گوش پاییز را کر میکند.
_اوا ساناز، تویی مادر؟ چه بی خبر.
زن جوان با لباس یکدست مشکی و روسری کوچک حریری که از پوشاندن موهای روی پیشانی اش عاجز مانده بود، قبل از آنکه بتواند کلمه ای ادا کند بغضش ترکید و خود را به آغوش مادر می‌اندازد.
_ قربونت بشم. گریه نکن.
رقیه خانم بوسه ای بر پیشانی دخترش می‌زند و می‌گوید،
_ بیا تو مادر دم در بده.
او دستش را برای گرفتن ساک قرمز دخترش جلو می‌برد که ساناز ناخودآگاه دستش را عقب می‌کشد و با دستپاچگی می‌گوید
-نمیخواد خودم میارمش.
هنوز وارد اتاق نشده بودند که صدای تلفن همراه، ساناز را به وحشت می‌اندازد. صفحه گوشی را نگاه میکند، ولی جواب نمیدهد.
_کیه دخترم؟ خوب جوابشو بده.
_ نه نمیخواد.
_ نمیخواد یعنی چی؟ شاید خانواده آقا سامان باشن. حتما می خوان ببینن رسیدی یا نه .
_حالا بعدا بهشون زنگ میزنم.
و گوشی را خاموش کرده داخل کیف دستی اش میگذارد.
اتاق از دسته‌ای نور پاییزی که از پنجره قدی رو به حیاط پر شده بود، ساناز را به خاطرات کودکی اش می برد.
در همین اتاق اولین نامه عاشقانه سامان را خوانده بود.
کنار همین پنجره از عشقش نسبت به یک پسر تهرانی و پولدار با مادرش صحبت کرده بود.
و چقدر پدرش مخالف این ازدواج بود.
_الهی بمیرم مادر، تواین سن بیوه شدی.
رقیه خانم اشک هایش را با گوشه روسریِ سفیدش پاک می کند و می گوید،
_ بیا مادر بیا تو، خوش اومدی. تا ناهار آماده بشه، بذار برات یه چای بیارم تنت گرم بشه و آروم بگیری.
مادر در آشپزخانه صحبت می‌کند و ساناز غرق اتفاقات چند سال اخیر می شود. دوباره تلفن همراهش به صدا در می آید.مادر از آشپزخانه می گویند،
_ سانازجان حتما نگرانتن، جوابشون رو بده.
ساناز به طرف در اتاق می رود. با ورود به حیاط ، گوشی را روشن می کند. قبل از آنکه حرفی بزند صدای مردانه و خشنی از آن طرف می‌گوید،
_ من که میدونم پول‌ها پیش توئه. یا خودت با پای خودت می آیی و تحویلشون میدی یا…
ساناز با عصبانیت حرفش را قطع می کند و می گوید،
_ یا چی؟ میری شکایت می کنی و میگی پول موادهای فروخته شده را عروسم دزدیده و فرار کرده؟ آره ساک پیش منه. این پول‌ها سهم جوونی ازدست رفته منه. تاوانِ این بلایی که سرم آوردید. یادته چطوری اون پسره بی غیرتت بزک دوزکم میکرد تا سر مهمونای عیاشتونو گرم‌کنم. تو این گیرو دارهم براتون کم مواد جابجا نکردم. حالا هم سهم‌خودمو برداشتم. کاش همراه سامان تو هم تو اون تصادف میمردی. کاش تو رو به جای اون بیچاره میکشتن.
_دختره ی گیس بریده کاری نکن خودم برای گرفتن پول و بیام اونجا. اینطوری نعشتو میندازم جلوی پای ننه ات.
_ آره می دونم. حالا هم با این بلاها که تو و اون پسرِ گور به گور شدت سرم آوردید جز نعش چیز دیگه ای نصیب مادرم نشده.
و در حالی که اشک هایش را پاک می کند گوشی را خاموش می کند.
_پدر شوهرت بود؟ چه بلایی سرت آوردن؟ شوهرتو کشتن ؟ ساناز تو فرار کردی؟
ساناز از اینکه مادرش را جلوی در اتاق می بیند شوکه می شود. می خواهد چیزی بگوید که رقیه خانم پیشدستی کرده، می‌گوید،
_ ظاهرت عوض شده ولی از بچگی همین عادت را داشتی.
_کدوم عادت؟
_ این که هر وقت می‌خواستی دروغ بگی یا چیزی را از من پنهان کنی، انگشتاتو  همین طور مشت می‌کردی.
رقیه خانم آغوشش را برای مرهم زخم دخترش باز می کند. سانار سرش را روی شانه های نحیف و استخوانی مادر می‌گذارد و با بغض می گوید
_ مامان تورو روح بابا امروز چیزی از من نپرس. خیلی خسته ام.
هردو بدون حرفی وارد اتاق می شوند. ساناز مانند کبوتر جلد، بی اختیار به طرف پله ها و طبقه بالا به سمت اتاق کوچک کودکی‌اش می‌رود. تخت خواب و کمد و کتابخانه اش مانند همان روزها بود. قرآن کوچک و سجاده نمازش راکه پدرش از مشهد سوغات آورده بود مثل قبل گوشه کتابخانه اش چشم به راه او بود. ساناز دستی روی سجاده می کشد، ناخن های لاک زده اش او را به یاد نماز های فراموش شده ی این چندسال می‌اندازد.
_ راستی چند وقته نماز نخوندم ؟
خود را روی تخت انداخته و صورتش را در بالش پنهان میکند و اشک را مهمانِ تنهایی و ناامیدی اش می کند.
چشم هایش را می بندد. به یاد آخرین باری می‌افتد که روی این تخت همین‌طور خوابیده و اشک ریخته بود. از پدرش قهر کرده بود.
_آخه دخترم من که بدِ تو رو نمیخوام. والا فرستادم تحقیق کردند، گفتند آدمهای راست و درستی نیستند. میگن باباش تو کارِ خلافِ.
_ خلاف؟ کدوم خلاف. شرکت دارن. تازه از باباش به سامان چه مربوطه؟
_ دخترم بالاخره اون پسر همین باباست.
_نه شما بگو با تهران رفتن من مخالفی. برای دانشگاه هم نذاشتی برم تهران. چرا فکر میکنید هر دختر شهرستانی که بره تهران، چادر و نمازش را میذاره کنار. بابا به خدا من عاشق چادر و حجابم هستم. هیچکی نمیتونه اونو از سرم برداره.خودم انتخابش کردم.
بلند می‌شود. جلوی آینه ی روی درکمد دیواری می ایستد. ابروهای تتو کرده و موهای شرابی اش نشانی از آن چادر و حجاب ندارد.
_خوبه که نیستی بابا.
دوباره اشک در چشمانش نقش می بندد. تمام بدنش می لرزد. حمله های سردرد و بدن درد دوباره به سراغش آمده بودند. با عجله به سمت کیف دستی اش می رود.
آستین بلوز مشکی اش را بالا زده و نواری را به بازویش می بندد. درپوش سرنگ را با دهان بیرون می کشد. تاری دیدش مانعِ سرعت عملش می‌شود.
رو به پنجره ی اتاق، روی تخت می نشیند.
هنوز محتوای داخل سرنگ کامل وارد رگ خشکیده اس نشده بود که رقیه خانم با ساکِ قرمز در دست وارد اتاق می شود،
_ ساناز جان این ساکو کجا…
_ دخترم داری چیکار می کنی؟ چه بلایی سر خودت اوردی؟

مطالب مرتبط

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *