نوشتن با نگاه به نقاشی و عکس

یادم هست زمانی که در حال یادگیری نقاشی بودم، به سفارش استادم، همه چیز را به صورت خط و رنگ می‌دیدم. به عنوان مثال اگر به درختی نگاه می‌کردم، به دنبال خطوط پیچ در پیچ و فاصله ی بین آنها بودم. خطوط بیرونی بعد هم خطهای داخلی و ارتباط آنها با هم. حجم و رنگشان برایم قابل توجه بود.
بعضی وقتها در سطح کوچکی از یک درخت، دهها رنگ را می شد تشخیص داد.
تا آن زمان هیچ گاه یک درخت را به این صورت نگاه نکرده بودم.
مدتی هم گیر داده بودم به حجم پردازی بینی آدمها. باور نمی کنید اگر بگویم، بیش از ۳۰ مدل بینی را به شخصه کشف کرده بودم. سایزها و مدلهای خاص. تازه همین ها هم در سنین مختلف و با جنسیت افراد فرق می‌کردند.
می خواهم بگویم، نوع نگاه ما به اطرافمان، بنا به شغل و هدفمان می تواند متفاوت باشد.
وقتی یک نقاش هستیم، حواسمان به خطوط و رنگ هاست.
وقتی یک پزشک هستیم، احیاناً به تمیزی و رعایت و عدم رعایت اصول بهداشتی محیط بیشتر توجه می کنیم.
وقتی یک معلم هستیم، حواسمان به جمع کردن اطلاعات و نکات آموزشی مورد نیاز دانش‌آموزان مان است.
وقتی یک رفتگر هستیم، به زباله ها ی گوشه کنار خیابان و یا میزانِ تمیزی کنار جوی آبها توجه می‌کنیم.
خلاصه هر شخصی فراخور شغل و یا تخصص و مهارتی که دارد، اطرافش را همانطور می بیند.
حال به نظر شما، یک نویسنده چطور باید به اطرافش نگاه کند؟
طبیعتن، یک نویسنده علاوه بر توجه به مشخصات ظاهری که احیانن در توصیفات نوشته هایش کاربرد زیادی خواهد داشت، باید به نکاتی توجه کند که از چشم بقیه دور مانده.
نکاتی که فقط خاصِ یک تخیل خلاق و چشم ریز بین است. نگاهی که بتواند همراه تصویر عینی حوادث، احساسات آن صحنه را به صورت دقیق بیان کند. طوریکه هر مخاطبی با خواندن آن مطلب، حتی بدون دیدن صحنه ی توصیف شده، با تمام وجود احساس کند آنجا حضور داشته. نکاتی که شاید افراد حاضر در آن محیط نیز نتوانسته اند آن را ببینند.
برای آنکه این مطلب به خوبی برایتان قابل درک شود، به بخشی از نوشته های ارنست همینگوی در مورد داستان مرگ در بعدازظهر اشاره می کنم.

ارنست همینگوی در داستان مرگ در بعد از ظهر درباره گاوبازی می‌نویسد که رانش زخم شده:
“وقتی ایستاد، دیدم شلوار سیلکِ خاکستری امانت گرفته شده و سنگین اش کاملا از هم باز شده و دارد تا عمق استخوانش، که از کنار باسن تا نزدیک زانویش شکافته، نشان می دهد. خودش هم آن را میدید و خیلی متعجب بود و در حالی که مردم از روی حفاظ ها می پریدند تا به او برسند و او را به درمانگاه ببرند، جای زخم را با دستش گرفته بود.”

دوستهایِ گاوبازِ همینگوی باخواندن این بخش از نوشته ی او، به شخصیت ساخته شده، علاقه نداشتند، چون او کاری غیرحرفه‌ای و احمقانه انجام داده بود و سزای کارش را دیده بود.

همینگوی می‌نویسد:
“برای من بیشتر شبیه علاقمندی به خودکشی بود تا گاوباز شدن. مشکل در شکل تعریف بود، شب خوابم نبرد و سعی کردم ببینم چه می توانم به یاد بیاورم و تفاوتش با واقعیت چیست و آخر سر وقتی همه چیز را به یاد آوردم، موضوع را فهمیدم.
وقتی او ایستاد، صورتش مثل گچ شده بود و کثیف بود، پاچه ی شلوارش از کمر تا زانو شکافته بود، کثیفی شلوار کرایه ای و زیر پوشش به چشم می خورد و آن تمیزی، تمیزی غیرقابل انکار استخوانِ سفیدش بود که دیدم. و آن چیز مهم همان بود.”

متوجه شدید؟
باتغییر چند کلمه احساس در متن شکل گرفت. پریدگی رنگ‌و سفیدی استخوان بیرون زده.
همانهایی که بیان احساسات گاوباز و شدت و زجرِ آسیبی که دیده بود.
حال ما بعنوان یک نویسنده برای آنکه بتوانیم این قابلیت را در نگاهمان پرورش دهیم، میتوانیم با نگاه به یک عکس یا نقاشی و تمرکز در زوایای مختلف آن تصویر ذهنی خودمان از آن عکس را بنویسیم.
سعی کنیم درک و برداشتمان از آن صحنه را با کلمات بیان کنیم، دقیق و با ریزبینی کامل.
حتی می توانیم داستانی در ارتباط با آن تصویر را نوشته صحنه ای را از دید خودمان خلق کنیم.
انجام این تمرین، نگاه ما را تیزبینانه تر و قوه تخیل ما را قوی تر میکنید.
مانند یک دست ورزی است، برای بدست آوردنِ توانایی نوشتن صحنه های ذهنی که با دیدن هر حادثه ای میتواند در ذهن ما شکل بگیرید. صحنه هیپایی که هرکدام قابلیت خلق یک اثر هنری و داستانی جذاب را دارند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *