مراسم قمه زنی

چشمهایم را به سختی بسته نگه می‌داشتم تا شاید خوابم ببرد؛ ولی هر چه تلاش می کردم فایده ای نداشت .
هر سال شبهای عاشورا به شوق دیدن دسته‌های تعزیه خوانی و قمه زنها، همینطور می‌شدم. میترسیدم خواب بمانم و مادربزرگم برای گرفتن حلیم نذری مرا همراهش نبرد. برای همین زودتر از شب‌های قبل به رختخواب رفتم. از مادرم خواسته بودم بدون هیچ ترحمی حتماً مرا صبح زود بیدار کند؛ ولی خوب هر کاری می کردم خوابم نمی برد.
با خودم فکر می‌کردم کاش من هم پسر بودم و مثل علیرضا تا صبح در مسجدمان می ماندم و در آماده کردن گوشت های قربانی برای ناهار عاشورا کمک می‌کردم.
شاید هم همراه دسته در خیابان زنجیر میزدم، یا پرچم امام حسین را حمل می کردم. موقع روشن کردن خیمه ها هم می توانستم از خیمه های نیمه سوخته، تکیه ای را برداشته و برای مادرم بیاورم. مادر بزرگ می گفت ، هر کسی که حاجتی داشته باشد از این پارچه ها پیش خودش نگه می‌دارد و نذرمی‌کند تا سال بعد دوباره پارچه برای خیمه امام حسین خریداری کند.
چقدرپسر بودن هیجان دارد؛ ولی خوب حالا که دختر هستم و هیچ کدام را نمی توانم انجام دهم.
نهایت کاری که از دست من به عنوان یک دختر ۹ ساله بر می‌آید، پاک کردن برنج و لپه و خرد کردن پیاز و سیب زمینی است که آنهم عصر روز تاسوعا در مسجد به همراه مادر و خواهرم و تعدادی از خانم ها انجام می دادیم؛ ولی هیچ چیزی مثل زنجیر زدن هیجان ندارد.
در این فکرها بودم که مادرم مرا صدا زد و گفت:
_ راحله بیدار شو، چقدر میخوابی. دیر شده، علیرضا اومده دنبالت.
چشمهایم را باز کرده و با خودم گفتم: من کی خوابم برد که نفهمیدم .
با عجله بلند شدم.
_مامان چرا علیرضا اومده دنبالم؟ مگه قرار نبود با مامان بزرگ بریم حلیم بگیریم؟
مامان بلوز و شلوار مشکی که در دست داشت را جلوی من گرفت و گفت:
_ نه قراره با علیرضا برید هیئت قمه زنها . امروز اهل مسجد را برای صبحانه دعوت کردند. تو هم میتونی این لباسها را بپوشی و به جای چادر یه سربند مشکی ببندی و بری. مگه همیشه دوست نداشتی با هیئت برای زنجیر زنی بری بیرون .
من که هم خوشحال شده بودم هم متعجب گفتم:
_ واقعاً؟ یعنی میشه؟
همین طور که با عجله لباسهاها را می‌پوشیدم مامان گفت:
_ آره چرا نتونی. فقط این ژاکت را هم بپوش. هوا سرد شده. امکان داره بارون بزنه.
علیرضا جلوی در حیاط منتظرم بود و می‌گفت:
_ بدو دیگه. دیر شد.
هنوز سربندم را نبسته بودم. موهایم کوتاه بود و به راحتی زیر سر بند مشکی جا میشد. سربند را بسته ، نبسته کنار علی رضا در کوچه به راه افتادم.
پاییز بود و هوا سرد شده بود،برای همین ژاکت را هم پوشیدم و دست علیرضا را گرفتم. هنوز آفتاب کامل بیرون نزده بود؛ ولی افراد زیادی که لباس سیاه به تن داشتند در پیاده روها و کوچه ها در حال تردد بودند. هر کدام به سمتی و برای انجام کاری با عجله در حال حرکت بودند. سر کوچه مان هیئت بود.
در یکی از خانه ها از سال قبل که جنگ ایران و عراق شروع شده بود، در این خانه برای کمک به جبهه، زنهای همسایه مربا و ترشی درست می‌کردند؛ ولی حالا برای عزاداران امام حسین، دیگهای بزرگی را وسط کوچه روی اجاقهای هیزمی بار گذاشته بودند.
وارد خیابان شدیم. مسجد ما دو کوچه بالاتر قرار داشت؛ ولی علیرضا به سمت مخالف حرکت کرد و گفت:
_ الان همه رفتن به خونه ای که قمه زنها مراسم دارند. قرار بعد از قمه زدن اونها، اهل مسجد زنجیر زنی داشته باشن. بعدشم صبحانه حلیم میدن.
منکه از شنیدن کلمه ی حلیم گل از گلم شکفته بود با عجله و قدم های پی در پی، پا به پای علیرضا حرکت می‌کردم. در دلم می گفتم : خدایا شکر، امسال امام حسین صدای منو شنیده، همه خواسته هام رو یه جا بهم داده. هم مثل پسرها زنجیر می زنم، هم حلیم نذری میخورم، هم قمه زنها را از نزدیک می بینم.
هیجان و شور و شوقِ این فکر آنچنان مرا مشغول خود کرده بود که نفهمیدم کی به محل هیئت قمه زنها رسیدیم.
وارد حیاط شدیم. یک خانه قدیمی دو طبقه که حیاط بزرگی داشت. وسط حیاط، حوض مستطیلی خالی از آب قرار داشت. در بالکن طبقه دوم تعداد زیادی از زنها با چادر مشکی به همراه کودکانشان نشسته بودند.
باخودم گفتم، این بچه‌ها را برای چی آوردن اینجا؟
دود اسپند همه جا را پر کرده بود و نور کم سوی آفتابِ تازه طلوع کرده را محو و کمرنگ می کرد.
دورتادور حوض عده ای با سرهای تراشیده و پیراهن های مشکی بلند در یک صف مرتب ایستاده بودند و هر یک تکه پارچه سفیدی را از گردن، روی پیراهنشان آویزان کرده بودند و قمه ای در دست داشتند.
از دیدن آنها کمی ترسیدم . خودم را پشت پاهای علیرضا پنهان کردم. علی رضا دستم را گرفت و داخل ساختمان شدیم. زنجیر زن های مسجد، همه داخل دو اتاق تودرتو، روی زمین نشسته بودند و منتظر رجزخوانی قمه زنها بودند.
پنجره های رو به حیاط اتاق ها باز بودند و به راحتی می توانستم از داخل، صفِ قمه زنها را ببینم.
کنار در حیاط دو جوان سینی هایی را حمل می‌کردند. داخل یکی از این سینی ها چند شانه تخم مرغ و داخل سینی دیگر تکه‌های باند و خاکستر قرار داشت . با تعجب آنها را زیر نظر داشتم.
در همین اثنا پیرمرد بلند قدی وارد حیاط شد. همه به احترام او صلوات ‌فرستادند. همه سید صدایش می کردند. قمه ی بلندی دستش بود.
او بعد از ورودش چند دفعه دور حوض قدم زد و با صدای بلندی شروع به رجز خوانی کرد.
جملاتی به زبان ترکی میگفت که معنی هیچکدام را نمی‌فهمیدم. در حین ادای این جملات از سرش را بالا می‌برد و قمه را در هوا می چرخاند.
هرازگاهی بقیه هم همراهی اش می کردند.
فضای عجیبی بود. دلشوره داشتم. ترس همه ی وجودم را گرفته بود. دست‌هایم یخ کرد و بدنم میلرزید. دستای علیرضا را محکم تر گرفتم . او که فهمیده بود ترسیده ام گفت:
_ نترس من پیشت هستم .
هنوزدور زدنهای سید تمام نشده بود که چند نفر بچه به بغل وارد حیاط شدند. بچه‌ها سرهایشان باز و بی مو بود .
آنها ، یکی یکی کنار مرد سپیدمویی قرار می گرفتند و او با تیغ سر بچه ها را خراش می داد. همین که خون جاری می شد کمی خاکستر را به همراه باند روی سرشان می گذاشتند و به سمت بیرون هدایتشان می‌کرند.
صدای گریه بچه ها حالم را خراب کرده بود. باورم نمی شد؛ یعنی تا آن لحظه چنین چیزی ندیده بودم .
بعد از بچه‌های کوچکتر نوبت به نوجوانان رسید. عده‌ای هم سن و سال خودم به صف ایستاده بودند و نوار سفیدی روی پیراهن مشکی شان آویزان بود. از کنار علیرضا کمی جابجا شدم تا بتوانم توی حیاط را دقیق ببینم. در همین لحظه مرد قوی هیکلی دستم را گرفت و از اتاق خارجم کرد. قبل از اینکه توان اعتراض داشته باشم داخل صفِ نوجوانانِ قمه زن قرار گرفته بودم.
دوروبرم مردهای بلند قامت و قوی حکمی قرار داشتند که مانع برگشتم می‌شدند.
علیرضا را گم کرده بودم. بغض داشتم. می خواستم فریاد بزنم اشتباهی گرفتید من نذرِ قمه ندارم؛ ولی از ترس گلویم خشک شده بودو دهانم قفل. نفسم در نمی‌آمد.
جلوی صف، دو مرد سینی به دست ایستاده بودند و یک نفر هم به آرامی چند ضربه با قمه به سر نوجوانان داخل صف می زد و آنها را یکی یکی جلو می‌فرستادند . همینکه خون روی نوارهای سفید میریخت، مرد یک تخم مرغ را به همراه مقداری خاکستر روی زخم می‌گذاشت و با باند سر بچه ها را می بست .
کمتر از پنج نفر جلوی من بودند که یک نفر دست انداخت تا سربندم را باز کند.همین شوک باعث شد با تمام قوا فریاد بزنم:
_ ولم کنید. اشتباه گرفتید. اصلاً من دختر هستم.
در همین موقع مادربزرگم به آرامی مرا در آغوش گرفت و گفت:
_ راحله جان خواب دیدی. نترس . ما همه میدونیم تو دختری. نگران نباش .
چشمهایم را که باز کردم با خودم گفتم:
_ خدایا شکرت که پسر نیستم.

مطالب مرتبط

7 پاسخ

  1. داستانتان یاد اور خاطرات کودکیم بود که همراه خانواده برای دیدن مراسم تعزیه می رفتیم واول تعزیه هم جلو چشم همه قمه می زدن واقعا وحشتناک بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *