حکایت اول ” هوو”
آقای زرباف مردی زاهد و اهل زابل بود. زادگاه زینب، زنش، اهواز بود، ولی بعد از پیوند زناشویی با او به زابل آمده بود.
دو دختر دوقلویشان، زیور و زینت، حاصل این ازدواج بودند. هر دو زرنگ و باهوش، ولی بسیار زشت بودند و از زیبایی مادرشان بهرهای نبرده بودند.
آقای زرباف کشاورز بود و هر روز صبح زود به مقصد زمین زراعیاش از منزل خارج میشد.
آنها به جز دغدغه ازدواج دخترهایشان، زندگی آرامی داشتند، تا آن روز پاییزی.
صدای زنگ در زینب را که در زیرزمین مشغول آشپزی بود به حیاط کشاند و زیر لب زمزمه کرد:
_ این چه وقت اومدن زیور و زینتِ؟ یعنی کلاس زریدوزی به این زودی تمام شده؟
خودش را آماده کرده بود برای سرزنش مسئول آموزشگاه که با باز شدن در و دیدن قامت زنی چاق و کوتاه قد زبانش بند آمده و با لکنت زبان گفت:
_ بفرمایید.
زن بدون تعارف از کنار زینب گذشت و وارد حیاط شد. زیر درخت زیتون ایستاد و نقاب از صورت برداشت و چادر زرد زری دوزیاش را زیر بغل زد. گردن و دستهایش پر از زیورآلات بود. زینب با نارضایتی پیش رویش رفت و گفت:
_ اجازه نداده مهمان شدید. ی وقت زحمت نباشه خودتون رو معرفی کنید.
زن روی زیرانداز حصیری نشست و با بیتفاوتی زغال اختهای از ظرفِ روی زمین برداشت و در دهان گذاشت و گفت:
_ منتظر میمانم تا شوهرت بیاید، آقای زرباف.
زینب با شنیدن اسم شوهرش لرزه به تنش افتاد. زن از هراس زینب خنده اش گرفت و از سر مزاح گفت:
_ نترس، هووت نیستم.
زینب که از زبان درازی زن لجش گرفته بود گفت:
_ معلومه که نیستی.
و زیر لب ادامه داد:
_با این قیافه زشتت. قیافهی زشت؟
زینب بهت زده دوباره به چهره زن، با دقت و ریزبینی بیشتر نگاه کرد. زبانش خشک شده بود.
زلف سیاه و وزدار، صورت چاق و پوست زرد، چشمهای از حدقه بیرون زده، لبهای زمخت و…
چه میدید. دقیقاً شبیه زیور و زینت بود.
زینب در یک لحظه انگار زندگیاش با زلزلهای زیر و رو شده باشد، طاقت از کف داد و بیهوش روی زمین افتاد.
حکایت دوم ” زرگر زرنگ”
زینال اهل زابل بود و زاهد.
زمینِ زراعی پدر را فروخته، در بازار زرگری زابل، مغازه های دست و پا کرده بود؛ ولی از زر و زرگری دیگری جز تماشای زیورآلات زنانه و زنجیرهای زیبای مادرش چیز زیادی نمی دانست.
خیلی زود فهمید که باید کسی را برای کمک و آموزش نزد خویش فرا خواند.
به سفارش دوست قدیمیاش زید، زعیم را به کار گماشت. زعیم پسر چرب زبان و زبر و زرنگی بود. به چند روز نکشید که زینال با آموزش های زعیم سوار بر کار شد و سرخوش از این زرنگی در به کارگیریِ زعیم به خودش جایزه ای داد و قصد سفر کرد. زرگری را بع زعیم سپرد و عازم سفر زیارتی به مشهد الرضا شد؛ ولی هنوز پایش به مقصد نرسیده بود که همکاران زرگرش به او خبر دادند که شب گذشته مغازهاش را دزد زده و همه زر و سیمش را برده.
او که آه از نهادش بلند شده بود، بدون درنگ بازگشت. زخم خورده و متضرر سراغ زعیم رفت، ولی او نیز مانند زر و سیمها، آب شده و زیر زمین فرو رفته بود.
اکنون که سالها از آن روز میگذرد، زینال همچنان دنبال دزدها می گردد، ولی نه دزدها دستگیر شدند و نه زعیم پیدایش شد.
2 پاسخ
عالی مثل همیشه
ههههههه عمه بچهها بود؟