حکایت‌نویسی با حرف (ض)

رمضانی، ضابط قضایی رو به فاضل کرد و گفت:
_ضارب، ضربات مهلکی به مضروب وارد کرده. خونریزی زیاد، مضروب را خیلی ضعیف کرده. دکترا میگن، به ضرس قاطع به صبح نکشیده، تموم میکنه.
فاضل همانطور که وضو می‌گرفت گفت:
_مظنونی هم دارید؟
_ خیر قربان. فقط نگهبانِ فضولِ ساختمان، که از ضریب هوشی پایینی برخورداره، ضمن اینکه ادعای حل پرونده های قتل زیادی رو داره، میگه ضارب رو دیده، اونهم پیرمرد رو دیده. برای همین اضطراب داره که جانش در خطر باشه و میگه، ضرورت داره ماموران ضمانت جونش رو بکنن و برای محافظت از اون مضایقه نکنن. واضحه پیرمرد توهم زده و تو فضا سیر میکنه. عقلِ درست حسابی نداره، با این تفاصیل بعید میدونم شهادتش هم به درد بخور باشه.
فاضل ضمنِ الصاق ضمائمی به پرونده جنایی تشکیل شده می‌گوید:
_چطور؟
_ آخه قربان به جز درخواست تضمین جان، مدام همه رو تهدید میکنه که اگه به حرفاش توجهی نکنیم، کاری میکنه که بازداشت بشیم.
و با پوزخند ادامه می‌دهد:
_می‌گه که پسرش کله گنده آگاهیه. با این تناقض گویی ها فکر کنم مشکلش ارثی باشه و اضافه بر خودش، پسرش هم باید آدم مضحکی مثل خودش باشه. راستش این حرفش رو اصلا نمیشه هضم کرد.
_ خوب گفتی اسمِ پیرمرد چی بود؟
_ فضل الله قربان.
_این افتضاح کجا رخ داده؟
_ قربان در ساختمان ضرغام. درست پشت همین فروشگاه تعاونی قوه قضاییه.
فاضل در حالی که پرونده را در پوشه ضخیمی جای می‌داد و برگه رسید پرونده را امضا می کرد، بلند شد و گفت:
_ فضیلت انجام فریضه نماز به جماعت شه، تو هم با من بیا.
رمضانی که می‌دانست فاضل بی‌دلیل کاری نمی‌کند با اضطراب و خضوع پشت سرِ او راه افتاد و باهم یک راست به سمت ساختمان ضرغام حرکت کردند.
فاضل به محض ورود به ساختمان، به سمت واحد سرایداری رفت و در حالیکه در را باز می‌کرد گفت:
_ بابا جان سلام، مهمون بی دعوت نمیخوایی.

مطالب مرتبط

5 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *