حکایت‌نویسی با حرف ( ذ )

ذکی و ذبیح فرزندان ذکور ذاکر خانِ آذرخش بودند. ذاکرخان موذن مسجدِ ذوالفقارِ محله آذری بود.
خودش معتقد بود بعد از پنج دختر، این دو پسر دوقلو را با کلی نذر و نیاز از همین مسجد گرفته.
خمس و زکات و دین و مذهبش درست بود. تزکیه نفس و تذهیب روحش همه را مجذوب خود کرده بود؛ ولی برخلاف خودش، ذکی و ذبیح مدام باعث آزار و اذیت همسایه ها می شدند.
آنها از هیچ رذالتی در حق مردم نمی گذشتند. انگار از دیدن عذاب دیگران لذت می بردند.
ذاکر خان بینوا مدام در حال عذرخواهی از شاکیان آنها بود. او هر قدر به پسرانش تذکر می‌داد و مذمت شان می کرد، فایده ای نداشت، تا آن که صبرش تمام شد و هر دو پسر را از خانه بیرون و از زندگی‌اش حذف کرد.
ذکی و ذبیح با اندک پولی که ذخیره داشتند اتاقی کرایه کردند، ولی بیکار بودند وآذوقه‌ای برای گذران زندگی نداشتند. هیچ کس به آنها کار نمی‌داد و پذیراییشان نمی شد.
چند روزی به همین منوال گذشت، ولی خیلی زود از گرسنگی بی تاب شدند و تلاش کردند با بذله گویی و مذاکره با پدر، دلش را نرم کرده تا بتوانند به خانه برگردند؛ ولی ذاکر خان حاضر به پذیرفتن آنها نمی شد، تا آنکه دختر کوچک ذاکرخان “آذر” که با هوش و ذکاوت بود پیشنهادی داد.
او به پدر گفت:
_بهتر است از آنها بخواهد تا رسیدن ماه ذیحجه، آنها موذن مسجد باشند. یکی ظهرها اذان بدهد، دیگری شب‌ها. از آن گذشته باید کفش های نمازگزاران را تمیز کرده و از آنها با چای پذیرایی کنند، در این صورت می‌توانند اذن ورود به خانه را اخذ کنند.
ذاکر خان چنین کرد و همین شد که نه تنها همسایه‌ها ذکی و ذبیح را بخشیدند، بلکه آنها سر به راه شده، برای همیشه موذن مسجد ذوالفقار باقی ماندند.

مطالب مرتبط

6 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *