دامنِ سفید

_حالا کارت به جایی رسیده که پولتو از ما قایم می کنی پسره ی قُزمیت؟
_مگه نگفتی پول نداری، پس این پیراشکی از کجا اومده؟
با هر جمله ای، لگدی به پهلو های استخوانی ام می‌خورد. همانطور که روی موزاییک های پیاده رو افتاده بودم، دستهایم را جلوی صورتم گرفته بودم تا از لگد های مرتضی و کریم در امان بمانم. درد در تمام شکم و کمرم پخش میشد؛ ولی آنها دست بردار نبودند.
دراین بین مرتضی پیراشکی را که روی زمین افتاده بود برداشت و گفت:
_ شاید هم پیراشکی خیلی دوست داشتی که پول تو به ما ندادی. باشه بیا این هم پیراشکی.
ودرحالیکه آب دهانش را روی پیراشکی انداخته بود به زور دستهایم را از روی صورتم کنار زد و پیراشکی را به کمک کریم توی دهانم چپاند.
حالم داشت بهم میخورد. بلافاصله با بلند شدنشان همه ی پیراشکی را به طرفشان تف کردم و دستهایم را دوباره روی صورتم گذاشتم.
بچه ها دورمان جمع شده بودند و مشت ولگدهای آن دونفر ادامه داشت.
کسی جرات دخالت در دعوای سال پنجمی ها، مخصوصا این دونفررا نداشت.
از لابلای انگشتانم اکبر را دیدم که دست به دامان آقای مقدم، بقالیِ سر خیابان شده بود تا مرا از دست آنها نجات دهد.
_ولش کنید. کاری نکنید برم به ناظمتون بگم چه غلطی کردید.
با این جملات آقای مقدم، مرتضی و کریم در حالی که کیف هایشان را از روی زمین بر می‌داشتند، لگد دیگری نثارم کردند و همانطور که از آنجا دور می شدند گفتند:
_یادت باشه دیگه به ما دروغ نگی.
اکبر با آن جثه ی ریز و دستهای لاغرش در حالی که رنگ به رو نداشت، دستم را گرفت و بلندم کرد.
گرما و سوزش کنار لبم حاکی از آن بود که زخم جدیدی روی صورتم جا خوش کرده. آستین کُتم که بارها رفو شده بود دوباره پاره، و روی سرشانه ام آویزان بود. دکمه ی آستین پیراهنم کنده و شلوارم یکپارچه خاک بود.
لبه بیرون زده ی پیراهنم را با دستم داخل شلوارم کردم.
روی دست چپم در اثر لگدهای کریم زخمی و کبود شده بود.
از شدت خشم، دیگر دردی حس نمیکردم.
صدای آقای مقدم مرا به خود آورد.
_آخه پسر جان چرا با بزرگتر از خودت در می‌افتی؟ من این دوتا رو میشناسم. بچه‌های ناآرومی هستند. اگه دیر رسیده بودم یه بلایی سرت میومد.
بدون آنکه نگاهی به او کنم گفتم:
_ من دعوا رو شروع نکردم. دستتون درد نکنه.
ولی قبل از اینکه تشکرم به گوشش برسد، پشتش را به من کرد و وارد مغازه اش شد.
اکبردر حالی که کیفم را به دستم می داد گفت:
_ من نمی فهمم چرا به خودت رحم نمیکنی؟ بیچاره مادرت، هر روز باید تو رو با این قیافه ببینه.
همه ی خشمم را در مشت زخمی ام جمع کردم و به طرف صورت رنگ پریده اش بردم و داد زدم:
_ میگی چیکار کنم؟ مثل بزدلا بهشون باج بدم؟
_ خوب این طوری که هم باج میدی هم کتک میخوری. حداقل راستش را به مادرت بگو. بگو بیاد مدرسه ماجرا را به آقای محرابی بگه.
_لازم نکرده تو به من بگی چیکار کنم. خودم حالشونو جا میارم.
_ دیوونه نشو باقر. این سالِ آخری، آسه برو آسه بیا بذار تموم بشه. دیگه تو راهنمایی ما اینارو نمیبینی. تو نمیتونی حریف این دوتا بشی. مامانت بیاد…
_آها مامانم بیاد. آفرین. مگه بچه ام؟ میدونی بعدش بهم چی میگن؟ میگن از ترسش رفته مامانشو آورده، بچه ننه. هیچ وقت این کار رو نمی کنم، حتی اگه بمیرم.
_ بچه ننه یعنی چی؟ پس خودت…
_ اکبر دیگه نمیخوام چیزی بگی. گفتم که خودم یه کاریش می کنم. تو هم اگه از کتک کاری میترسی، دیگه با من بیرون مدرسه نیا.
در حیاط باز بود. سرم را از بین دو لنگه در داخل بردم. مادرم کنار حوضِ کوچکِ پای پله‌های آهنی نشسته بود و تشت بزرگی پر از لباس جلویش بود.
طناب های کشیده شده از دو دیوار مقابل حیاط پر از لباس های رنگارنگ و خیس بود.
مرد صاحبخانه مثل همیشه چون کفتاری پیر، روی دو پا در ورودی اتاقش چمباتمه زده، مادرم مرا دید میزد.
از نگاه هایش متنفر بودم. دلم نمیخواست مادرم در حیاط رفت و آمد کند، ولی برای شستن رخت همسایه ها چاره ای نداشتیم.
وارد حیاط شدم. صدای قژ قژِ در زنگ زده مادر را متوجه من کرد.
دست هایش را زیر شیر آب شست و بلند شد. همینطور که به طرف من می‌آمد چادرِ دور کمرش را باز کرد.
مرد صاحبخانه با دیدن چهره خشمگین من سیگار گوشه لبش را درون باغچه پرت کرد و وارد اتاقش شد.
مادر با گوشه چادرش خون گوشه ی لبم را پاک کرد. دست مرا گرفت، نگاهی به زخم و کبودی های آن انداخت.
جراتِ نگاه کردن به چشمانش را نداشتم.
خواستم چیزی بگویم که مجال نداد و بوسه ای روی سرم زد و گفت:
_ آخه قربونت بشم چقدر بهت بگم دعوا کردن عاقبت نداره. میخوای مثل عموت سر از زندون در بیاری؟ آخر عاقبت دعوا همین دیگه. یه وقت می بینی ناغافل یکی رونا کارکردی و کشتی. مثلِ عموت.
اونوقت چی میشه؟ هیچی من خاک برسر میشم.
دستم را گرفت و برد پای پله‌های آهنی.
نشست روی پله و زل زد توی چشمام. همینطور که مقابلش ایستاده بودم گفت:
_ ناسلامتی تو مرد این خونه ای. از پدرت که خیری ندیدم. هنوز از شیر نگرفته بودمت که سر درست کردن طاق نصرت برای تولد شاه، افتاد کف خیابون و به رحمت خدا رفت.
منم با هزار جون کندن و رختشویی و کارکردن خونه این و اون، این آلونک بالا را اجاره کردم تا تو خواهرت ، گوشه ی خیابون بزرگ‌ نشید، درس بخونید و برای خودتون کسی بشید.
قول بده دیگه این شکلی خونه برنگردی. تروتمیز بری مدرسه، تر و تمیز هم برگردی.
از دیدن اشک های مادرم دلم ریش شد. طاقتِ ناراحتی اش را نداشتم. به خاطرش حاضر بودم هر کاری کنم. برای همین دستش را گرفتم و بوسیدمش و گفتم:
_ چشم مامان. به روح بابا قول میدم دیگه دعوا نکنم.
بدون آنکه منتظر پاسخ او باشم، پله ها را بالا رفتم و وارد اتاقمان شدم.
از بدشانسی آن دو قلدر شده بودند هم کلاسی های من.
بچه های کلاس از ترس کتک خوردن، هر کاری که آنها می‌گفتند، انجام میدادن. روزی نبود که یکی دو تا از بچه ها را اذیت نکنند و پول و خوراکی هایشان را نگیرند.
ولی من برخلاف جثه ی ریز و لاغری که داشتم کله‌شق و یه دنده بودم و زیر بار حرف زور نمی رفتم.
راستش دلم نمی‌آمد پولی را که مادرم با بدبختی به دست می آورد و برای خرید لوازم التحریر و خوراکی بهم میداد را تقدیم آن دو مفت خور بکنم. برای همین هم هر روز کتک میخوردم؛ ولی حالا به مادرم قول داده بودم.
از فردای آن روز مجبور به باج دادن شدم.
تا یک هفته این وضع ادامه داشت، ولی هر شب با فکر انتقام به خواب می رفتم و تا صبح کابوس میدیدم.
با خودم می گفتم:
_ بابا که ندارم ای کاش به جای خواهر، ی برادر بزرگتر داشتم تا جلوی این دو تا گردن کلفت دربیاد. هر دوتاشون یه سر و گردن از من بلندتر و ده پانزده کیلویی سنگین تر بودند.
هر طوری فکر می کردم نمی توانستم حریفشان شوم. از طرفی هم دلم نمی خواست بی خیال انتقام شوم.
آن روزها، در مدارس قویتر ترین شاگرد ها را مبصر می‌کردند. هر کلاسی هم دوتا مبصر داشت، ولی این مبصر ها هر دو سه ماه یکبار عوض می شدند.
در گیر و دار باج دادن ها و نقش های مختلف برای انتقام بودم که، با شروع فصل زمستان، مرتضی و کریم شدند مبصر کلاس ما.
مرتضی مسئول حضور و غیاب بچه ها و ساکت کردن کلاس بود و کریم هم هر روز یک جعبه مقوایی کوچک را که مخصوص گچ بود را به دفتر می برد و تعدادی گچ داخل آن می گذاشت و ابری را که برای پاک کردن تخته سیاه بود می شست و به کلاس برمیگشت.
مبصر شدن آنها حس انتقام‌جویی مرا بیش از پیش تحریک کرده بود. نصیحت های هر روز اکبر هم کارساز نبود.
او هرچه در توان داشت به کار می‌گرفت تا مرا متقاعد کند که برای شکایت پیش مدیر و ناظم بروم، ولی غرورم اجازه نمی‌داد و دلم می خواست خودم انتقام بگیرم.
هر روز نقشه ای برای اذیت کردن شان می کشیدم، ولی جرات اجرای هیچ کدام را نداشتم، تا اینکه یک روز همانطور که مرتضی پشت میز خانم معلم نشسته بود و اسامی بچه ها را از دفتر حضور و غیاب می‌خواند، چشمم به نقشه ایران که با پونزهای طلایی روی دیوار نصب شده بود افتاد.
فکر بکری به سرم زده بود. از خوشحالی لبخندی روی لبهایم نشست. با خودم گفتم :
_خوب این برای انتقام از مرتضی خوبه، ولی حساب کریم رو هم باید برسم. کم ازش لگد نخورده بودم.
در ذهنم غرق در اجرای نقشه و مزه مزه کردن شیرینی انتقام بودم که یک دفعه با صدای مرتضی به خودم آمدم. او که لپهای بزرگ و آویزانی داشت، همیشه طوری صحبت می‌کرد که انگار دوتا آلو در دهانش در حالِ خیس خوردن هستند و همراه هر کلمه‌ای که بیان می کرد آب دهانش بیرون پرت میشد. با همان لحن چندشش به من گفت:
_ چته مثل دیوونه ها داری میخندی؟ چرا اسم تو میخونم جواب نمیدی؟
از ترس زبانم بند آمده بود. به زحمت آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
_خوب نشنیدم.
_ مگه کرشدی؟
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم دست انداخت و مرکب و قلمی را که تازه خریده بودم برداشت و گفت:
_ امروز سر کلاس خط، وقتی از خانم عباسی به خاطر نداشتن قلم و مرکب کتک خوردی آدم میشی.
یادآوری از دست دادن قلم و مرکبی که برای خریدنش مادرم کلی زحمت کشیده و رخت نشسته بود دلم را به درد آورد. جرات اعتراض نداشتم، ولی همین باعث شد عزمم را جزم کرده نقشه انتقامم را عملی سازم. با خودم عهد کردم از همان مرکب برای گرفتن انتقام استفاده کنم، و نقشه انتقام از کریم در ذهنم شکل گرفت.
یک هفته ای روی اجرای نقشه فکر کردم. شب و روزهای کشیدن نقشه به تندی گذشت و روز انتقام فرا رسید.
روز شنبه بود. هوا بارانی بود و می‌دانستم در چنین هوایی بدون مراسم صبحگاهی بچه ها وارد کلاس می شوند، به همین دلیل زودتر از همیشه از خانه بیرون زدم.
وقتی وارد کلاس شدم، هیچ کس آنجا نبود.
جعبه پونز را که در کیفم گذاشته بودم بیرون آوردم. چندتایی را رو به نوک تیزش، روی صندلی معلم گذاشتم.
تصور اینکه مرتضی روی این پونزها بنشیند برایم لذتبخش بود. جعبه ی گچ را هم که همیشه روی لبه بیرونی زیر تخته سیاه قرار داشت برداشتم و زبانه های فرورفته ی مقوایی زیرش را باز کرده، دوباره به آرامی در جای خودش قرار دادم. ظرف مرکبی را که تازه خریده بودم را از کیفپ بیرون آوردم و درش را باز کردم و درون جعبه ی گچ داشته و دوباره در جعبه مقوایی را روی هم گذاشتم.
حتم داشتم کریم برای برداشتنِ جعبه عجله می کند و موقع برداشتن، ظرف مرکب واژگون شده همه ی مرکب رویش می ریزد.
در دلم خیلی خوشحال بودم، ولی مراقب بودم تا آمدن آن دو نفر کسی به صندلی و جعبه گچ نزدیک نشود. همان جا پای تخته و جلوی میز به بهانه‌های مختلف ایستاده بودم.
بچه ها یکی یکی وارد کلاس می شدند و من کتابی در دست گرفته بودم و خودم را مشغول درس خواندن نشان میدادم.
از بدشانسی، نه مرتضی آمده بود، نه کریم.
نگران بودم که نکند نیایند. چند دقیقه‌ای به زنگ مانده بود که بلاخره مرتضی وارد کلاس شد و من برای اینکه به چیزی شک نکند با لبخندی به طرفش رفتم و گفتم:
_ امروز براتون ساندویچ آوردم. زنگ تفریح بهتون میدم. مرتضی که به قدرت خودش و تسلیم شدن من غره شده بود، بدون توجه به صندلی معلم کیفش را روی میز گذاشت و به طرف دفتر حضور و غیاب رفت.
همان موقع قبل از نشستن مرتضی روی صندلی زنگ خورد. یکدفعه همه ی بچه ها به داخل کلاس هجوم آورده اند.
ناظم با بلندگو از بچه‌ها میخواست که به سر کلاس ها بروند و مرتضی که باید قبل از ورود خانم عباسی، حضور و غیاب می‌کرد، با صدای بلندی همانطور که بچه‌ها را به نشستن سر جاهایشان هدایت می‌کرد، در حال خواندن اسامی بود.
در این بین، اسم مرا صدا کرد و من از جلوی تخته سیاه گفتم، حاضر.
به عقب برگشت و گفت:
_ تو اینجا چه غلطی می کنی؟ زود برو سر جات بشین.
با دستپاچگی گفتم:
_ آخه کریم نیومده. جعبه گچ ها و تخته پاک کن را کی میبره دفتر؟
نگاهی به من کرد و گفت:
_ تو نمیخواد فضولی کنی. برو بشین سر جات.
میز اول، ردیف وسط می نشستم. به آرامی به سمت میز رفتم، ولی هنوز روی نیمکت ننشسته بودم که خانم معلم وارد کلاس شد.
هر لحظه ترسم از نقشه‌ای که اجرا نشده بود بیشتر میشد. با خودم میگفتم:
_ حالا با پونزها چکار کنم؟
باید جلوی خانم عباسی رو می گرفتم. با عجله کتاب ریاضی را از داخل کیفم در آوردم و به سمتش دویدم و در حالی که جلوی صندلی اش ایستاده بودم، کتاب را به سمتش گرفتم و گفتم:
_ خانم اجازه من این مسئله را نفهمیدم.
مرتضی دفتر حضور و غیاب روی میز خانم معلم گذاشت و در حالی که با تعجب به من نگاه میکرد گفت:
_ خانم یک نفر غایب داشتیم. کریم هم نیومده. کی میره گچ بیاره؟
خانم عباسی سری تکان داد و گفت:
_ فعلا که گچ نمی‌خواهیم. برو بشین سرجات.
من همچنان جلوی صندلی ایستاده بودم و مانع نشستن خانم عباسی شده بودم. او همینطور که کیفش را روی میز فلزی نقره ای که با رومیزی گلداری پوشیده شده بود می‌گذاشت، من را کناری کشید و دستش را به سمت عقب برد تا صندلی را برای نشستن به طرف خودش بکشد.
من لحظه‌ای چشمم به خط کش چوبی بلندی که روی میز بود، افتاد. ناخودآگاه آن را برداشتم. خواستم پونزها را به کمک آن از روی صندلی روی زمین بیندازم که، همزمان با چرخش خط کش روی صندلی و افتادن پونزها، خانم عباسی روی لبه فلزی خط کش، که یک سرش روی صندلی و سر دیگرش در دست من بود، نشست.
در یک لحظه انگار دنیا خاموش شده باشد، هیچ صدایی به گوش نمی رسید.
نگاه خانم عباسی به سنگینی کل دنیا، یکجا روی بدن نحیف من ریخته شد.
نفسم بند آمده بود. چشمهایم به اندازه دهانم که کاملاً باز مانده بود، گشاد شد شده بود.
خانم عباسی با عصبانیت بلند شد و گفت:
_ چیکار می کنی پسره پررو؟
یکدفعه نگاه همه کلاس به من دوخته شد. پچ و واپیچ ها و هم همه ها بلند و بلندتر می شد. خانم عباسی با فریاد بلندی همه را ساکت کرد و مرتضی را صدا زد و گفت:
_ اینو ببرش دفتر تا تکلیفش رو معلوم کنن.
مرتضی در حالی که چشمهایش از خوشحالی برق میزد به سمت من آمد و دستم را گرفت.
هنوز از کلاس خارج نشده بودم که دوباره خانم عباسی مرتضی را صدا زد و در حالی که به طرف تخته سیاه حرکت می‌کرد، دستش را به سمت جعبه گچ برد و گفت:
_ اینم ببر توش گچ بذار رو بیار.
دردلم هرچه فحش بلد بودم، نثارِ خودم کردم، که چرا حرف اکبر را گوش نکردم.
چشمم به دامن سفید خانم عباسی که افتاد از ترس دست مرتضی را رها کرده به طرف در کلاس دویدم.
با خود فکر می کردم، مرکب سیاه چه بلایی سر این دامن خواهد آورد؟
وارد راهرو شدم. خواستم به سمت در خروجی بروم که روبرویم مادرم را کنار اکبر و آقای مقدم و ناظممان دیدم.
صدای مرتضی را از پشت سرم شنیدم که می گفت:
_ وایسا، کجا داری در میری؟
شوکه شده بودم. همانجا ایستادم. خواستم به طرف کلاس برگردم که خانم عباسی از کلاس بیرون آمد و کنار مرتضی ایستاد.
چشمم به دامنِ سفیدش افتاد. لحظه ای خوشحال شدم، ولی هنوز بدنم از ترس میلرزید.
قبل از اینکه بتوانم از خانم عباسی به خاطر فرار معذرت خواهی کنم، آقای محرابی در حالی که خط کش آهنی اش را روی پایش می زند گفت:
_ مرتضی هراتی، وسایلتو جمع کن بیا دفتر. دوست کریم هم تو دفتر منتظر توئه.
اکبرحالا نزدیک من شده بود. از خوشحالی گفتم:
اکبر میبینی، دامن خانم معلم سفیده. خداروشکر دامن سفیده .
اکبر که متوجه منظور من شده بود لبخندی زد و دستم را گرفت و به آرامی گفت:
همه چی رو به آقای محرابی گفتم. خیالت راحت.

 

مطالب مرتبط

23 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *