بادبادکِ من

بادبادک بالا و بالاتر می رفت. من روی زیراندازی که روی شن‌های داغ ساحل پهن کرده بودم دراز کشیده و با لذت رقص بادبادک در آسمان را تماشا می کردم.
رنگ قرمزش در پهنه آبی آسمان مثل ماهی های قرمز حوضِ خانه مادربزرگ در چرخش و بازیگوشی بود.
النا با پاهای برهنه در حالیکه نخ بادبادک را در دست داشت، روی ماسه های کنار دریا می دوید. آنقدر محو اوج گرفتن بادبادکش بود که هر از گاهی کمی به سمت دریا منحرف می شد، و درست همین موقع ، از برخورد موج های کوچک دریا با پاهایش غرق در شادی و خنده می‌شد.
صدای خنده‌های رضایتبخش النا من را به یاد دوران کودکی ام انداخت.
یادش بخیر. بچه که بودم با بهروز چقدر بادبادک درست می کردیم . چقدر با این بادبادک ها فرق داشتند. جنس شان از روزنامه باطله بود و بیشترین ارتفاعی که می توانستند اوج بگیرند، تا بالای ساختمان سه طبقه حسین آقا بود.
هیجان انگیزترین بازی ما در روزهای گرم تابستان همین بود.
یادم هست بهروز روزنامه های باطله ی بابا را جمع می کرد و دور از چشم مامان، از پرده حصیری آویزان مقابل بالکن، یک رشته حصیر بیرون می کشید و با هم زیر سایه درخت مو، ته حیاط مشغول درست کردن شاهکارمان می شدیم.
موقع درست کردنِ سیریشُم خیلی می خندیدیم .
همیشه موقع ریختن پودر سیریشُم داخل ظرف، مقداری از آن در هوا پخش میشد و وارد دهان و بینی مان می شد. احساس چسبندگی در دهان، ما را بیشتر به خنده وا می داشت؛ ولی از ترس مامان جرات سر و صدا کردن نداشتیم.
ترس از گیر افتادن موقع برداشتن حصیرهم یکی دیگر از هیجانات بادبادک سازی مابود.
من شش هفت ساله بودم و بهروز که از من دو سال بزرگتر بود فرماندهی این عملیات را به عهده داشت. طراحی و نصب مهمترین قسمتهای بادبادک را او انجام می‌داد و من مشغول درست کردن حلقه های کاغذی برای دم و گوشواره های بادبادک میشدم. در پایان هم او کاپیتان این پرنده بود و من نیروی کمکی و دستیار او.
بعد از اتمام کار، من از دم بادبادک می گرفتم و بهروز نخ آن را باز می‌کرد، چند متری جلوترمی ایستاد و هر موقع که وزش باد مناسب تر می شد، با گفتن کلمه رمز “الله” او میدوید و من هم بادبادک را رها می کردم.
در عالم بچگی با خودم خیال میکردم، انجام همه این مراحل، بسیار دقیق و مهندسی شده هستند و من چقدر نقش مهمی در پرواز این بادبادک دارم .
بیشترین لذت، لحظه‌ای بود که کنار بهروز اوج گرفتن بادبادک را تماشا می‌کردم.
من مدام چشمم به حلقه‌های دم و گوشواره بادبادک بود. از اینکه آنها کار دست من بودند احساس غرور میکردم.
حتی آن روز که تنبیه شدیم.
آن روز را هرگز فراموش نمیکنم. مثل همیشه ته حیاط با بهرورمشغول درست کردن بادبادک بودیم. من درحال بریدن و حلقه کردن روزنامه برای درست کردنِ گوشواره بودم که، مامان آمد بالای سرمان.
چند شیشه ی مربا در دستش بود.
من و بهروز از ترس اینکه مبادا بخاطر کثیف کاریهایمان ، یا کش رفتنِ چوب حصیر بخواهد دعوایمان کند ، تند تند کاغذ خورده ها را با دست از کف حیاط جمع کردیم.
مامان که از دیدنِ ترس ما خنده اش گرفته بود، بدون حرفی وارد آشپزخانه شد و شیشه ها را پشت پرده ای که جلوی طاقچه ی مخصوص نگهداری ترشی و مربا بود، گذاشت و از حیاط خارج شد.
منکه عاشق مربای آلبالو بودم ، بدون اینکه به بهروز حرفی بزنم وارد آشپزخانه شدم.
لبه پرده را کناری زدم. روی پنجه ی پا ، تاجایی که میتوانستم ، خودم را برای دیدن شیشه مربا بالا کشیدم.
سه تا شیشه پر از مربا کنارهم چیده شده بودند.
دور و برم را نگاه کردم. چهاریایه ی چوبی را ازکنار اجاق گاز بیرون آوردم و زیر طاقچه گذاشتم .
همان موقع بهروز صدایم زد و گفت:
_ بهناز کجا رفتی؟ سیریشم خشک میشه ها. هنوز خیلی حلقه باید درست کنی.
من هم همانطور که از چهارپایه بالا میرفتم گفتم:
میخوام آب بخورم . الان میام.
و هرچه دستم را برای برداشتم شیشه ها درازکردم نتوانستم شیشه را بردارم.
باخودم فکر کردم اگه چهارپایه کمی بلندتر بود دستم میرسید.
چشمم به قابله ی شسته شده روی سینک افتاده.
بلافاصله برداشتمش و روی چهارپایه گذاشتم.
دستم را به دیوار گرفتم . به زحمت خودم رابالا کشیدم.
تعادل نداشتم.
به همین دلیل با دست لبه ی طاقچه را گرفتم.
از دیدن شیشه های مربا هنوز لبخند روی لبم بود که دستم را برای برداشتن شیشه ی مربا از لبه طاقچه رها کردم. ولی چشمتان روز بد نبیند. همینکه خواستم شیشه مربا را بردارم قابله لغزید و من از ترس افتادن ناخودآگاه مشمع ای را که از لبه ی طاقچه آویزان بود را گرفتم . و لحظه ای بعد خود را کف آشپزخانه با کلی شیشه ترشی و مربای واژگون شده دیدم.
از صدای افتادن شیشه ها بهروز هراسان وارد آشپزخانه شد. ولی چه کاری از دست او برمی آمد‌ . بهرور بادیدن مامان که با عجله به سمت آشپزخانه می آمد، دست مرا گرفت و با خودش به سمت بیرون کشید.
_بدو بهناز
_کجا
_بیا بالای درخت
پاهایش را روی قوسی درخت مو گذاشت. دست مرا گرفت و بالا کشید. ادامه این قوسی چسبیده بود به لبه ی دیوار مابین حیاط خانه ی ما و همسایه یمان. مانند بچه گربه ای هردو از لبه دیوار به طرف پشت بام آشپزخانه جستیم.
مامان که از دیدن شیشه های شکسته ، عصبانی شده بود از آشپزخانه بیرون آمد و لنگه ی دمپایی پلاستیکی اش را به طرف ما پرت کرد و داد زد :
_ کجا دارید در میرید. بالاخره چی؟ تاکی قراره اون بالا بمونید؟ دیگه پشت گوشتونو دیدید بادبادک ساختن راهم میبینید.
دلم برای بهروز می سوخت.
باحسرت به بادبادک نیمه کاره ی کف حیاط نگاه میکرد، ولی چیزی نمیگفت. دستم رادور کمرش حلقه کردم و بغضم ترکید.
_عیبی نداره آبجی. گریه نکن. مامان الان عصبانیه. یکی دوساعت دیگه که آروم شد میریم پایین بادبادکمون را درست میکنیم.
من که کمی امیدوار شده بودم از کنار بدن بهروز زیر چشمی به حیاط نگاه کردم. بادیدن مامان که همه ی روزنامه ها و حصیرها را برمیداشت و داخل سطل آشغال میریختم، ناامیدانه و باصدای بلندتری به گریه ادامه دادم.
بهرور هم ناامید دست مرا گرفت و لبه ی دیوار چمباتمه زده ، مامان را نگاه میکردیم.
دیگر طاقت نداشتم . باگریه گفتم:
مامان توروخدا بادبادک را ننداز دور. تقصیر من بود. بهروز تو حیاط بود. خبر نداشت . من رفتم سراغ شیشه های مربا.
من مدام‌التماس میکردم و مامان بدون توجه به من ، تمام وسایل را داخل سطل میریخت.
بعد هم بدون گفتن کلمه ای از حیاط خارج شد.
هوا گرم بود و هردو زیر تیغ آفتاب تابستان، عرق میریختیم.
آن روز تا غروب که بابا ازسر کار بیاید جرات پایین آمدن نداشتیم. میدانستیم او که بیاید واسطه می شود و نجات پیدا میکنیم.
چند هفته ای بعد از آن روز، از ساختن بادبادک محروم بودیم. بچه های کوچه هرروز عصر با بادبادکهایشان مسابقه میدادن و من و بهروز باحسرت فقط تماشاچی بودیم.
ولی آن روزهای تنبیه، خیلی زود تمام شد و دوباره من و بهروز مشغول ساخت بادبادکی دیگر شدیم.
من بعد از آن اتفاق، همیشه خودم را مدیون بهروز میدانستم .
شاید هم همان حس قدرشناسی باعث شده بود کاپیتانی اورا برای همه ی روزهای بازیمان بپذیرم .
یادش بخیر.
تقریباً تمام دوران کودکی ما با همین لذت ها گذشت. سال‌های آخر دبستان، از پرده حصیری چیز زیادی باقی نمانده بود. تقریبا بین هر دو نوار حصیر، فاصله های دو سه انگشتی به وجود آمده بود.
و حالا که بیست و پنج سال از آن روزها می گذرد و دخترپنج ساله ام به همراه پدرش در ساحل مشغول هوا کردن بادبادک هست، ومن همچنان درحسرت کاپیتانی و هدایت یک بادبادک هستم. کاش حداقل یکبار انجامش میدادم. الان هم دیر نشده . چرا در این سالها به فکرش نبودم؟
واقعا چرا ؟
چرا هیچ وقت نخواستم فرمانده باشم؟
چرا هیچ وقت لذت هوا کردن بادبادک را تجربه نکرده بودم ؟
چرا بادبادک خودم را طراحی نکردم؟
درگیر این پرسش های ذهنی بودم که ناخودآگاه با صدای بلندی گفتم :
_واقعا چرا؟
هومن که در آن لحظه نزدیک من بود برگشت و با تعجب به من گفت :
_چی چرا؟
بدون توجه به سوال او بلند شدم. روسری ام را مرتب کردم. کلاه لبه دار و عینک آفتابی ام را برداشتم و به سمت دکه ای که بادبادک میفروخت، حرکت کردم.
دقایقی بعد مقابل بادبادک های رنگارنگ با طرح ها و نقش های زیبا ایستاده بودم .
با خودم فکر کردم، خوب اگه دختر بچه ی ۷ ساله ای بودم کدوم رو انتخاب میکردم.
توجه ام به سمت بادبادکی که گوشواره های حلقه ای داشت جلب شد. سبز رنگ بود و عکس یک صورت خندان روی آن نقش بسته بود .
با شوق زیادی همان را خریدم و لحظاتی بعد در مسیر ساحل در حال دویدن بودم و بادبادک را پشت سر خودم می کشیدم .
لحظه ای خودم را همان بهناز ۷ ساله یافتم که لذت فرماندهی هوا کردن‌بادبادک نصیبش شده بود.
بی پروا میدویدم و با لذت می خندیدم. هرازگاهی به پشت سرم نگاهی می انداختم . از اوج گرفتن بادبادک به وجد آمده بودم . انگار تا حالا هیچ کس نتوانسته بود چنین کاری انجام دهد. آخر این بادبادکِ من بود.
هومن و النا هر دو با تعجب من را تماشا می‌کردند .
النا از این کار من خنده اش گرفته بود؛ ولی هومن بدون حرفی فقط نگاه می کرد.
نزدیک هومن که رسیدم گفتم:
_ فکر نمی کردم بادبادک هوا کردن اینقدر لذتبخش باشه.
آخه من همیشه دستیار کاپیتان بودم .
هومن که معنی حرفم را نفهمیده بود لبخندی زد و گفت:
_ خوب حالا دیگه دو تا دختر بچه داریم.
به النا نگاهی کرد و گفت :
_میخوای با مامانت مسابقه بدی؟ بادبادک هرکس بالاتر رفت یه جایزه پیش من داره .
من در حالی که تمام تلاشم را می‌کردم که در این مسابقه برنده شوم با خودم می گفتم، هیچ وقت برای کودکی کردن دیر نیست.

مطالب مرتبط

14 پاسخ

  1. فریده جان شیرین و دلچسب بود مثل همان مرباها
    اما یک سوال چرا مادر با بادبادک ساختن شما مخالف بود؟
    هوس خوردن مربا و ربط آن را به ساختن بادبادک را پیدا نکردم
    😉😉🙃🙃

    1. مریم جان ممنون که وقت گذاشتید. درداستان مادر مخالف درست کردن بادبادک نیست ولی از کثیف کاری و خرابکاری بچه ها بابت حصیر دلخورِ. زمانی هم که میخواست بچه ها رابابت شکستن شیشه مربا و ترشی تنبیه کنه، همون چیزی را که بچه ها عاشقش بودن راازشون گرفت و اونهم ساخت بادبادک بود.
      این داستان کاملا تخیلی بود بجز علاقه ی نویسنده به ساخت و بازی با بادبادک😊😊🙏🌺

  2. عالی بود مخصوصا آخرای داستان باعث شد یک شادی عجیبی رو تجربه کنم انگار که خودم کنار ساحل باشم آفرین تبریک میگم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *