حکایت نویسی با حرف (د)

پدرش ده سالی میشد دفترخانه را دایر کرده بود. خودش هم مدام درگیرِ آمد و شد به دادگاه و دادگستری بود. مدرکِ وکالتش را از یکی از دانشگاه های درجه یک داراب گرفته بود. دو سال دوره دستیاری‌اش را در دفتر استادش گذرانده بود. طی این دو سال، اغلب با دزدان و دروغگوها و دغل باز ها دمخور شده بود و حالا از سر دوراندیشی و با دلخوشی قصد داشت برای خودش دفتری دست و پا کند. درست در همین دوران پدرش در بستر بیماری افتاد.
پیرمرد به درد ناشناخته‌ای دچار شده بود. داروها دردش را دوا نمی کردند. دکتر معالج از درمان پدر قطع امید کرده، از سر دلسوزی پیشنهاد داده بود که پیرمرد را اذیت نکنند و بگذارند دقایق آخر زندگی را در خانه و در کنار خانواده‌اش بگذراند؛ شاید در این صورت درد را کمتر حس کند.
او هر روز پدر را که با درد شدید دست و پنجه نرم می کرد می دید و درمانده از کمک بود. درد در تمام بدن پیرمرد در لحظه پیش می رفت و در دقیقه‌ای خاموش می شد و ساعتی بعد دوباره شروع می شد.
او مدام دنبال دوا و درمان جدیدی بود. حتی از سر ناامیدی از دوستش داریوش، که داروخانه داشت، درخواست کمک کرده بود، ولی فایده ای نداشت.
دیگر خودش را برای هر رویدادی آماده کرده بود. تا آن روز.
آن روز داریوش دستور درمانی را که از دوران کودکی از کدخدای دهشان شنیده بود را در اختیار او قرار داد و گفت:
_حالا که هیچ درمانی برای این درد پیدا نشده از عمل به این دستور دریغ نکن. شاید کارساز باشد.
” ده روز زندگی در ده و دوشیدن گاوها درصبحدم و خوردن ماست و دوغ و سرشیر در هر وعده غذایی.”
او با دلسردی و دلخوری پذیرفت و پدر را همان شب به ده برد. چند روزی نگذشته بود که درد کم کم پیرمرد را رها کرد و هر روز درخشش بهبودی در دیده‌گان او بیشتر خودنمایی می‌کرد. هر دو شادمان از این بهبودی بودند. امید به زندگی دوباره به آنها لبخند زده بود.
دیگر دوره‌ی درمان تمام شده بود و آنها به فکر برگشت بودند که آن حادثه رخ داد.
زلزله. زلزله ای که هر دوی آنها را زیر خروارها خاک دفن کرد. شاید تقدیرشان چنین بود.

مطالب مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *