نقدی بر داستان سه تار

جلال آل احمد داستان سه تار را در سال ۱۳۲۷ به سبک رئال با موضوع فقر و معضلات اجتماعی، اعتقادی و فرهنگیِ جامعه خویش نوشته است.
هر خواننده‌ای با خواندن این داستان به راحتی می‌تواند خویش را در قابِ صحنه هایش بیابد و با شخصیت آن همزادپنداری و همدردی نماید.
این داستان با زاویه دید سوم شخص روایت شده.
داستان ماجرای جوانِ نوازنده ای است که به دلیل علاقه شدید به موسیقی، ترک تحصیل کرده برای رسیدن به آرزوهایش وارد بازار کارشده، ولی در پایان با شکسته شدن سه تارش، همه آمال و آرزو هایش نقش بر آب می شود.
در این داستان جوان نوازنده، بیش از آنکه یک شخصیت باشد به عنوان یک تیپ معرفی شده است.
نویسنده با شروعی جذاب از همان ابتدا وارد ماجرای اصلی داستان شده، و در خواننده کشش خوبی برای همراهی با داستان ایجاد می‌کند.
داستان با این جمله شروع می شود، “یک سه تارِ نو و بی روپوش در دست داشت و یقه باز و بی هوا راه می‌آمد.”
خواننده با خواندن این جمله برای یافتن سوالاتی که در ذهنش پیش می‌آید مشتاق است ادامه داستان را بخواند. اینکه چرا سه‌تار بدون روپوش بوده. آیا برای رها شدن از قید و بندها و محدودیت‌های جامعه است و نوعی اشاره و اعتراض به سانسور است ، یا دلیل دیگری دارد.
چرا شخصیت اصلی یقه باز و بی هوا راه می‌آمد. آیا خسته است یا بیمار است.
نکته جالب این داستان آن است که ما مدام با تضاد و دوگانگی مواجه می شویم. گویی نویسنده این دوگانگی ها و تضادها را در عرصه‌های فکری، اعتقادی و اقتصادیِ حاکم بر جامعه را به عمد در تمام صحنه های داستان به رُخِ خواننده می‌کشد.
حال ببینیم این تضادها و دوگانگی ها در چه بخش هایی از داستان بیشتر به چشم می خورد.
در بخشی از داستان می خوانیم، ” ازلای مردمی که در میان بساط گستری آنان، دنبال چیزهایی که خودشان هم نمی دانستند، می‌گشتند، داشت به زحمت رد می شد.”
این سرگشتگی و بلاتکلیفی مردم در جامعه کاملاً نشان از آن تضاد و دوگانگی دارد. مردمی که در کوچه و بازار و باعجله در تکاپو هستند، ولی خود از هدف اصلی خویش بی اطلاعند.
علاوه بر آن شخصیت اصلی داستان هم به شدت دچار این دوگانگی و تضاد می‌باشد. او که به دلیل علاقه افراطی به موسیقی حاضر به ترک تحصیل شده، وارد عرصه کار می شود، و همه سختی ها را به جان خریده تا به علاقه‌اش که نواختن موسیقی و خواندن آواز است برسد، ولی دریغا که به خاطر فقر مجبور می شود با سه تارِ کرایه ای بنوازد و به منظور محافظت از سه تار و ترس از آسیب دیدن آن، هرگز آن طور که دلش می‌خواسته، نمی‌تواند بنوازد.
در مجالس و مهمانی هایی آواز می خواند که برای خوش آمد آنها تمام احساسات خویش را پنهان می نماید، تا مبادا جاری شدن اشکهایش، صاحب مهمانی را ناخشنود نماید.
او تنها راه رسیدن به آرزویش که همان خرید یک سه تار است را در نواختن در چنین مجالسی می‌بیند، ولی در این انتخاب هم تضادی وجود دارد، چرا که او معتقد است، پول‌هایی که از این راه در می‌آورد بی برکت هستند.
در بخش دیگری از این داستان می‌خوانیم، “این اواخر با شباش هایی که در یک عروسی آبرومند به او رسیده بود، توانسته بود چیزی کنار بگذارد و یک سه تارِ نو بخرد.”
این که یک شخص فقیر که تمام زندگی‌اش را برای رسیدن به آرزویش تلاش کرده و دست نیاز به سمت کسی دراز نکرده و در راه خلاف پا ننهاده است، یعنی او زندگی آبرومندانه ای دارد، حال اینکه چرا چنین شخصی معیار و ملاکش برای آبرومندی پول و ثروت است جای سوال دارد.

اگر بخواهیم در مورد گره افکنی و کشمکش داستان صحبت کنیم، باید داستان را به دو نیمه تقسیم کنیم. در نیمه اول داستان می‌توان به یک گره افکنی فرعی اشاره کرد و آن تلاش نوازنده برای خرید سه‌تار است.
در این بین کشمکش فرعی نیز وجود دار که پس از خرید سه تار جوان در ذهن خود درگیرش می‌شود، وآن محافظت از سه‌تار و رساندن خویش به مسجد است.
پس از این مرحله و با برخورد نوازنده با جوان عطر فروش و ممانعت او از ورود نوازنده به مسجد، به گره افکنی اصلی می‌رسیم.
این گره افکنی با کشمکشی که به درگیری نوازنده با پسرعطر فروش منجر می‌شود، خیلی زود با شکسته شدن سه‌تار به گره گشایی داستان منتهی میگردد.

آنچه که در این بخش بیش از هر چیزی ذهن خواننده را درگیر خویش می سازد، افراط در اعتقادات مذهبی پسر عطر فروش است.
او به اتکا اعتقادات مذهبی خویش به خود اجازه می دهد تا مانع ورود یک شخص به خانه خدا گردد. این ممانعت آنقدر جدی پیش میرود که به زد و خورد می‌انجامد، و در پایان پس از آنکه سه تار را شکسته می‌شود با خیالی آسوده از آنکه به وظیفه شرعی خویش عمل کرده، خدایی را که گویی فقط آفریننده ی اوست شکر کرده به زندگی عادی خود برمی‌گردد.
نکته جالب دیگر این داستان آن است که مدت زمانی را که نویسنده به تصویر کشیده است فاصله گذر از ورودی حیاط مسجد تاساختمان مسجد است. نویسنده از لحظه لحظه این چند دقیقه ماهرانه بهره برده تا یک داستان جذاب را خلق نماید.
هیچ جمله ی اضافی یا توضیحات زیاد دراین داستان دیده نمی‌شود.
داستان از روند روبه جلو و سرعت خوبی برخوردار است وقبل از آنکه خواننده حوصله اش سر برود، داستان روایت می‌شود.
شاید تنها نقطه ضعف این داستان کمرنگ بودن نقش دیالوگهاست. بجز چند جمله، دیالوگی دیده نمی‌شود. این خلا درپایان به خواننده این حس را می‌دهد که صدای شخصیت اصلی را نشنیده و علی‌رغم آنکه او یک خواننده بوده، گویی توان تکلم نداشته.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *