بازمانده(قسمت پایانی)

صدای رعد و برق تو را به خودت می آورد. سیگارِ خاموش ، هنوز گوشه ی لبت نشسته و به پریشانی تو زل زده است.
درِ نرده ای حیاط خانه ات باز است . به یاد نمی آوری چگونه از این در خارج شده‌ای.
سگ خانه ی همسایه با دیدنِ تو، شروع به واق واق می کند.
باد موهای بلندت را آشفته تر از قبل روی صورتت پخش می کند. حیاط در تاریکی فرو رفته.
مسیر سنگفرش را به طرف پله های خانه با بی‌تفاوتی به آشغالهایی که با وزش باد زیر پایت می چرخند، پیش می روی.
دستهایت همچنان در جیب های بزرگ بارانی ات پنهان هستند.
دنبال کلید میگردی.
_کلید را کجا گذاشتم ؟ آهان توی گلدان کنار نرده های تراس.
دستت را روی خاک گلدان میکشی. خبری از کلید نیست. نکند کسی آن را برداشته.
به طرف در می روی. دستگیره را می چرخانی.
بله درست حدس زده بودی، قبل از تو کسی وارد خانه شده. در باز است .
بدون آنکه چراغ روشن کنی بی سر و صدا وارد سالن ورودی خانه ات می شوی.
همه جا تاریک و ساکت است. صدای کفشت روی کفپوش چوبی خانه به ناله ای می ماند.
آرام به طرف آشپزخانه میروی. هوای تازه ای از آن طرف آشپزخانه به صورتت می خورد.
حتماً در پشتی خانه باز است. میخواهی در پشتی را ببندی که چیزی از لای پاهایت عبور می کند.
با ترس به پایین نگاه می کنی.
لعنتی. پتی منو ترسوندی. تو کدوم گوری بودی.
گربه ات از بارانِ تند بیرون ، خیس و گلی وارد آشپزخانه می شود .
با صدای آهسته ای میگویی،
_کجا میری؟ همه جا رو به گند کشیدی.
از پله ها بدون توجه به تو بالا می رود.
چراغ اتاق خوابت روشن است.
حتماً کسی آنجاست. دسته ی تی کنار یخچال را به دست گرفته به طرف طبقه بالا، پله ها را یکی یکی طی میکنی.
با هر دو دست محکم دسته ی تی را در دست گرفته ای.
در اتاقت باز است .یک دسته نور خود را روی کف پوش قرمز راهروی تنگ و باریک رسانده، آنجا را کمی روشن کرده است .
با یک دست کمی در را باز می کنی. کسی روی زمین به صورت افتاده است . پتی دم خود را به دست او می کشد؛ ولی مرد تکان نمیخورد.
روی پنجه ی پایت نشسته، سرت را به طرف صورتش میبری.
در تاریکی نمی توانی او را درست ببینی .
دسته ی تی را همچنان در یک دست محکم گرفته ای.
با دست دیگرت تکانی به جسم بی جان مرد می دهی. قبل از آن که بتوانی چهره‌ ی او را ببینی سر و صدایی در طبقه پایین وحشت‌زده ات میکند.
مرد را رها کرده و با عجله به سمت بیرون اتاق می روی.
از نردهای کنار پله ها سرت را خم می کنی تا وسط سالن را بهتر ببینی.
صدای خنده های الیزابت بود. مگر می شود. چهره ی ویک را پشت کانتر آشپزخانه تشخیص میدهی.
با عجله پایین می آیی. چراغ های سالن و آشپزخانه همه روشن بودند. با تعجب وسط سال می ایستی .
_شما کی اومدید؟
_ کجا رفتی؟ سه ساعت ما را علاف خودت کردی یه بطری شراب بیاری.
_ من؟
الیزابت و کتی باخنده گیلاسهای شراب را روی میز می چینند.
الیزابت دستش را دور دست تو حلقه کرده می‌گوید،
_ چیه حالت خوب نیست ؟ مگه نرفتی شراب بیاری. اگه خسته ای برنامه امشب رو کنسل کنیم.
_ برنامه امشب؟
_ آره دیگه. یادت رفته، خودت مهمونی را ترتیب دادی. لو نگرانم می کنی.
گیج و منگ سرت را بین دو دست میگیری.
_ سرگیجه داری؟ بیا، بیا بشین اینجا .
روی کاناپه نشسته ، سرت را که از سنگینی و گیجی به درد افتاده را به پشت تکیه می دهی. چشمانت را می بندی .
_مهمونی؟ کدوم مهمونی؟
ویک با لیوانی آب بالای سرت می ایستد و می گوید،
_ تولد گوردون. چطور یادت رفته؟ الانِ که سر برسه. قرار بود سورپرایزش کنیم. بگیر این قرص رو بخور، حالت جا بیاد.
لیوان و قرص را میگیری . کتی بشقاب ها را روی میز چوبی وسط سالن می چیند و به طرف تو می آید.
_ بهتری ؟
با تکان سر جواب کوتاهی می دهید و چشمهایت را دوباره میبندی . خاطراتت درهم و برهم از پیش چشمت عبور می کنند.
_ مگه اینا نمرده بودند . نکنه خواب میدیدم. شاید الان دارم خواب میبینم.
چشمهایت را باز می کنی. الیزابت را صدا میزنی.
_ الیزابت. الیزابت .
_بله
_ ببین محکم بزن تو گوشم .
_برای چی؟
_ فکر کنم خواب میدیدم. می خوام مطمئن بشم که الان بیدارم .
_خواب؟ چه خوابی؟
_ شما همتون مرده بودید.
الیزابت دستهایش را به هم می زند و می خندد.
_ شوخی می کنی.
_ نه به خدا .هر چهار تاتون . ویک پیشنهاد یه سفر رو داد . من با شما نیومدم. شما هم تو جاده تصادف کردید و همتون مردید.
_ آهان حالا فهمیدم . منظورت اینه که نمیخوای با ما بیای.
_ با شما بیام. کجا؟
_ خودتو به ندونستم نزن .فقط راستشو بگو از کجا فهمیدی ؟
_چی رو؟
_ همین که ویک می خواد امشب بعد از شام ما رو ببره ویلای پدرش . میخواست سورپرایزِ آخر شب باشه. تو رو خدا فقط به کتی و گوردون چیزی نگو.
_ من راست میگم .
الیزابت بدون توجه به حرفهای تو به طرف آشپزخانه می‌رود و از آنجا به تو نگاهی می کند. انگشتش را به نشانه سکوت روی لبهایش می‌گذارد.
تو بیش از قبل گیج می شوی. به ذهنت فشار می‌آوری. ویلای پدر ویک . پدرویک.
_ آره این همون پیشنهاد ویک بود. قرار بود همگی بریم ویلا . نه نه نه ممکن نیست بذارم برید
کتی با تعجب می گوید،
_ کجا؟ لو ما جایی نمی خوایم بریم. قرارِ امشب این جا برای گوردون تولد بگیریم .بفرما اینم کیک . بگیر بذارش رو میز. الان دیگه گوردون سر میرسه.
ویک به کمک تو آمده به آهستگی در گوشت می‌گوید،
_ توروخدا برنامه سفر را لو نده. قرار آخر شب به بچه ها بگم.
و کیک را از تو گرفته روی میز می گذارد.
_ بابا راست میگم به خدا . شما ها تو همین سفر همتون مرده بودید. حرف منو باور کنید.
تو تلاش می کردی چیزهایی را بگویی، ولی آنقدر حرفهایت به پرت و پلا می‌ماند که همه فکر می‌کردند بیمار شده ای .
ناگهان به یاد مرد طبقه بالا افتادی.
_ راستی تو اتاق من یه مرد افتاده رو زمین . اون کیه ؟
_ لودیگه واقعا دارم نگرانت میشم.
ویک اینو گفت و روی صندلی پشت میز نشست.
_ مرد تو چته؟ چی زدی؟
_ چرا باور نمی کنی؟
گوردون وارد سالن می شود.
_سلام . سلام، چه خبره ؟ انگار سر وقت رسیدم. کسی چرا منو تحویل نمیگیره.
الیزابت چشمش به گوردون که می‌افتد با ناراحتی شمع روی کیک را خاموش می کند و می گوید ،
_بیا خیالت راحت شد. همه چیز را خراب کردی. ببخش گوردون میخواستیم تورو سوپرایز کنیم و برات تولد بگیریم ؛ولی با کمک لو همه چیز خراب شد.
تی هنوز کنار پله های چوبی بود . بلند می‌شوی می‌گویی،
_ باشه برای این که بهتون ثابت کنم دروغ نمیگم همه بیایید بالا تو اتاق من. به خدا یه مرده اونجا روی زمین افتاده .
منتظر آنها نمی شوی. با قدم های تند و پشت هم پله ها را با سر و صدا بالا می روی. در اتاق همچنان باز است. وارد اتاق شده، بالای سر جسم بی‌جان مرد ناشناس می ایستی.
یکی یکی دوستانت وارد اتاق می شوند. همه سکوت کرده‌اند .
_بفرما . دیدید؟
ولی در چهره آنها علامتی از تعجب نمی بینی. دورت حلقه می‌زنند. هر چهار نفر. چهره هایشان به تاریکی میرود. در سکوت و خاموشی.
_ چیه ؟ چرا اینطوری به من نگاه می کنید؟ نکنه شما میدونید این کیه؟ کارِ کدومتون بوده؟
ویک نگاهی به جسم مرد ناشناس میکند ولی چیزی نمی گوید.
_ خیله خوب، خودم برش میگردونم ببینم کیه.
با یک دست از شانه مرد گرفته و او را به طرف دیگری می غلتانی و ناگهان در جایت خشکت می زند.
الیزابت با لبخند محوی می گوید،
_ حالا دیگه همیشه کنار مایی. از این همه سردرگمی راحت شدی.
تو با دیدن چهره خود شوکه می شوی.
_یعنی این منم؟
ناگهان شیشه خالی قرص را که روی زمین کنار پایه تختت افتاده را می بینی . با دیدن آن صحنه های روز قبل در هاله ای از مه از جلوی چشمانت عبور می کند .
تو همه قرص ها را با لیوانی آب سر کشیدی و روی تخت دراز کشیدی و حالا با همان بارانی و شلوار پاچه گشاد کهنه روی زمین دراز به دراز افتاده ای. موهایت روی چشمهایت را پوشانده بود.
الیزابت دستت را می گیرد. سردی دستش لرزه به جانت می‌اندازد ؛ولی در یک لحظه همه چیز پر از نور و نور و نور می شود و…

 

مطالب مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *