پیکان سیاهی جلوی پایم ترمز کرد.
ساکِ کوچک قهوه ای ام را که با هر دو دست به سینه ام فشرده بودم را به دست راستم دادم و چند قدمی به سمت ایستگاه اتوبوس برداشتم. صدای خرد شدن برگهای خشک پاییزی زیر پاهایم، سکوت سحرگاهی خیابان را میشکست. هوا ابری بود و خورشید نتوانسته بود نورش را بر پیکر بی جان درختان به خواب رفته بتاباند.
راننده به آرامی کنارم حرکت می کرد. سرش را خم کرد تا از پنجره باز طرف شاگرد صورتم را نگاه کند.
_ کجا میری؟
خدا خدا میکردم پیرمرد نشسته روی نیمکت، ایستگاه اتوبوس را ترک نکند. بار سومی بود که از دور برگردان پایین سه راه، دور میزد و از کنارم رد میشد.
نسیم خنک صبحگاهی صورت برافروختهام ا آرام میکرد، ولی مانتوی نازکم نمیتوانست مانع ورود سرما به جسم نحیفم شود. لرزی عمیق به جانم افتاده بود.
نیم ساعتی میشد که منتظرش بودم. سابقه نداشت بدقولی کند.
_آخه کجا موندی؟ ساعت ۸ همشون بیدار میشن و میان دنبالم. بدبخت میشم.
حالا به ایستگاه رسیده بودم. برای خلاصی از سماجتهای راننده پیکان، خود را کنار پیر مرد، روی نیمکت جا دادم.
_ به هرطور شده باید خودمو از شرِ پدر موفنگی و اون برادر مواد فروشم خلاص کنم. اینبار دیگه نباید گیر بیفتم.
پیرمرد نگاهی به من انداخت و ماشین را هم از زیر نظر گذراند. تسبیح دستش را چرخی داد و استغفرالله ای گفت. میخواستم سرحرف را باز کنم برای همین، در حالی که گره روسریام را محکم تر میکردم، پرسیدم:
_ پدر جان اتوبوسای یافت آباد اینجا نگه میدارن؟
پیرمرد پشتش را به پشتی آهنی نیمکت تکیه داد و همانطور که با دست به طرف پایین خیابان اشاره می کرد گفت:
_ یافت آباد که نه، اون دکه رو میبینی؟ بعدِ سه راهو میگما. اونجا نگه میداره.
با اشاره دست پیرمرد، راننده هم به طرف پایین حرکت کرد و نزدیکِ دکه ماشین را نگهداشت.
پاهایم را جفت کردم و ساکم را روی زانوان نحیفم گذاشتم و گفتم:
_ آهان. پس این اتوبوسا کجا میرن؟
_ بهش زهرا.
با خودم گفتم:
_گفت کجا وایسم؟ ایستگاه یافتآباد یا بهشزهرا؟
ناخودآگاه بلند شدم و به سمت لبه بتنی ایستگاه رفتم. سرم را کج کردم تا دکهای را که پیرمرد گفته بود را زیر نظر بگیرم.
_ ای وای نکنه اومده و رفته؟
با عجله و با گامی بلند از سکوی ایستگاه وارد خیابان شدم. به حالت دو به طرف ایستگاه یافت آباد رفتم. از چراغ قرمز سهراه رد شدم. چند نفری که همه مشکی پوش بودند کنار هم وول میخوردند. اتوبوس یافتآباد از کنارم عبورکرد و در ایستگاه ایستاد. هنوز چند قدمی با ایستگاه فاصله داشتم که صدایی میخکوبم کرد. قلبم در ثانیه ایستاد. صدای مراد بود.
_ آهای دخترهی هرزه داری کجا میری؟
ساکم را بغل کردم. جرات برگشت به عقب را نداشتم. بدون پاسخ دوباره شروع به دویدن کردم. صدای گامهای او را می شنیدم. تند و محکم، انگار داشت آرزوهایم را لگدمال میکرد.
_ آهای با توام. بارم میخوای با اون یاور در ری؟ این دفه زندت نمیذارم.
تقریباً به ایستگاه رسیده بودم که از پشت و یقه مانتوام در دام چنگالهای مردانهاش گیر افتاد. به سمت عقب کشیده شدم. برای رهایی خودم، دستانم را به طرف یقهام بردم. ساکم روی زمین رها شد. به همراهش من هم روی زمین افتادم. پاهایش را دو طرف شکمم گذاشت و با مشت گره کرده به طرف صورتم خم شد. صدایی فرصت حرکت را از او گرفت.
_آهای مراد جونم مرگ شده، داری چه غلطی می کنی؟
_ مامان، تو اینجا چیکار می کنی؟ کی آزاد شدی؟
_ به توچه چلغوز. من بدبخت شدم بسِتون نبود؟
مادر مدام ضربه هایی روی سینه مراد می زد و او را به عقب هل میداد. از فرصت استفاده کردم و بلند شدم. به طرف ساکم رفتم. افتاده بود کنار پیکان سیاهی که آنجا پارک شده بود. ساکم را بغل کردم و پشت سرم را نگاه کردم. مادر زیر مشت و لگدهای مراد مدام فریاد میزد:
_ فرار کن. فرار کن.
با صورتی غرق در خون، روی زمین افتاده بود.
راننده هنوز لبخند روی صورت داشت. دستم به طرف دستگیره در رفت و صداهایی که لحظهای بعد پشت سرم گم می شدند.
20 پاسخ
چشمای من اینروزا برای تمام زنانی که زجرِ خشونتِ خانگی بیچارهشون کرده خیسه.
چه قشنگ نوشتی عزیزم.
🥰🥰🌺🌺♥️♥️
ببخشید که تلخ بود، ممنون از اینکه وقت گذاشتید🙏🌺🪴
بازهم حکایت تلخ ضعیفه بودن 😢
بالاخره راننده پیکان سیاه کی بود؟!
نوشتتون تعلیق و توصیفهای خوبی داشت.
عالی بود.
مناسفانه همینطوره. پیکان سیاه نمادی از موقعیتهای خطرناک در جامعه است که مانند ریسمانهای پوسیده در دسترس افرادی قرار میگیرد که راهی جز دستانداختن به آنها ندارند. درست مثل اینکه از چاله دربیایی و بیافتی تو چاه.
ممنون از همراهی و توجهتون🙏🪴
چه استعارهی خوبی، پیکان سیاه نه فقط یک ماشین با رانندهایی متجاوز بود. این نمادی از همهی جوری است که یک زن در بیچارهترین حالتش باز به آن پناه میبرد. و این چرخهی ظلم و تجاوز ادامه دارد.
عالی بود فریده جان
ممنون مریم عزیزم، همراهی شما بسیار ارزشمنده🙏🪴❤
خیلی خوب بود و توصیفها هم عالی بودن. خدا قوت.
ممنون از شما و همراهیتون🙏🪴
من صورت پر استرس و دلهره دختر رو میبینم
خوشحالم که با شخصیت داستان ارتباط برقرار کردبد🙏🌺
خیلی جذاب بود دلم میخواست ادامه داشت
ممنون که وقت گذاشتید. چنین داستانهای ملموسی فراخور ذهن هر خواننده میتواند پایانی منحصر بفرد داشته باشد.🙏🌺
قلم توانایی دارید تبریک میگم، کوتاه بود ولی بیانگر خیلی از مشکلات بانوان
عالی بود
ممنون از لطفتون🙏🌺
عالی بود دوست نازنین قلمتون مانا
ممنون از مهرتون🙏🌺❤
خیلی خوب و تلخ نوشتید.
سپاس از توجهتون 🙏🪴
داستانتون سوز عجیبی داشت. هم آشنا و هم ناشناس و غریبه. انگار که شخصیت داستان رو خیلی خوب میشناسم ولی فقط از دور…
ممنون از وقتی که گذاشتید 🙏🌺